دسته بندی سایت
برچسب های مهم
پیوند ها
چه کسی پنیر مرا برداشته است؟
Who moved my cheese?
نوشتهی دکتر اسپنسر جانسون
Spencer Johnson
برای نسخهی ارزانقیمت کتاب الکترونیک (PDF) کلیک کنید.
سالها بود که در مورد این کتاب مطالب جست و گریختهای را میشنیدم که در میان کتابهای خودآموزی برای مهارتهای زندگی بسیار جا اُفتاده بود. برخی افراد هم از این کتاب متنفر بودند و میگفتند که اصلاً به درد نمیخورد. اما بسیاری هم عاشق این داستان کوتاه شده بودند و مطالعهی دقیق آن را به همه توصیه میکردند.
دستآخر، تصمیم گرفتم که خودم آن را بخوانم. در واقع داستانی است که شیوهای از اخلاق و رفتار را به ما میآموزد. البته دست آخر این شما هستید که باید برداشت ویژهی خود را داشته باشید. خوشبختانه این کتاب به اندازهی ”کیمیاگر“ نوشتهی پائولو کوئیلو، طولانی نیست. داستان دارای پیام روشنی بوده و سپس از شما میخواهد که خود را در قالب یکی از شخصیتها قرار دهید.
با هر بار خواندنِ این کتاب، خودِ من نکتهای دیگر را در آن یافتم و موارد مطرح شده در آن را با یکی از جنبههای روحی و زندگیام تطبیق دادم. داستان اصلی در کتاب بسیار کوتاه است و حتی اگر حوصلهی کتابخوانی ندارید، چندان وقت شما را نمیگیرد اما شاید همین کتاب باعث شود تا کتابخوان هم بشوید! در واقع این کتاب آنقدر محبوب دلها شد که بسیاری از افراد نکتههایی را به آن اضافه کردند و سپس این داستان بسیار کوتاه که شاید از نگاه برخی قابلیت تبدیل شدن به یک کتاب را نداشت، سرانجام بصورت کتاب چاپ شد.
در اینجا من خلاصهای از داستان و مروری بر آن را برای شما شرح میدهم. تمام کتاب در قطع رُقعی، 54 صفحه بیشتر نیست و من در اینجا تنها چند نکتهی مهم آن را بیان میکنم.
برای نسخهی ارزانقیمت کتاب الکترونیک (PDF) کلیک کنید.
چه کسی پنیر مرا برداشته است؟! خلاصهی داستان:
دو عدد موش و دو عدد آدم کوچولو که همقد موشها هستند و در یک هزارتو زندگی میکنند. آنها درست در نزدیکی انباری از پنیر خانه دارند و هر روز به آن انبار رفته و با تغذیه از پنیر، روزگار را به راحتی و شادابی سپری مینمایند.
موشها روش سادهای برای زندگی دارند. آنها هر روز پنیر را بو کشیده و پیدا مینمایند. اما انسانها دارای ذهن پیچیدهای هستند بنابراین با گذر زمان، آن انبار پنیر را ”حق مسلم“ خود پنداشته و دیگر حاضر نیستند از آن دست بکشند!
روزی هر چهار شخصیت داستان به انبار همیشگی آمده و میبینند که دیگر خبری از پنیر نیست! موشها که از پیش حساب کار را کرده بودند و میدانستند که روزی این انبار به آخر میرسد و از این بابت هرگز به آن دل نبسته بودند، به سرعت کفشهای ورزشی خود را به پا کرده و در هزارتو دویدند. آنها بو میکشیدند و به سرعت به هر ایستگاهی سر میزدند تا پنیر تازه پیدا کنند.
اما آدم کوچولوها مات و متحیر در همان انبار بیپنیر ایستاده و باور نمیکردند که پنیر تمام شده باشد: «کی پنیر من رو ورداشته؟!»
ذهن پیچیدهی آنها به آن انبار پنیر دل بسته و گمان میکردند که چنین منبعی از پنیر هرگز تمام نخواهد شد، درست مانند ما که به خانه، شغل و یا هر دارایی دیگری دل میبندیم و دیگر دلمان نمیخواهد از آن جدا شویم.
موشها به چیزی دل نمیبندند بنابراین وقتی پنیر تمام شد، به سرعت به دنبال منبع پنیر دیگری راه اُفتادند. اما انسانها به مرور مغرور و یکدنده میشوند بنابراین در بیشتر موارد اصلاً حواسشان نیست که منبع آنها رو به اتمام است. ما حواسمان نیست که باید این خانه را ترک گوییم، باید شغلمان را کنار گذاشته و کار دیگری را آغاز کنیم، فرزندمان بزرگ شده و حالا دیگر آن منابع سابق برای وی کافی نیست.
آدم کوچولوها تصمیم میگیرند که در همان انبار سابق بمانند و اُمیدوارند که پنیرها باز هم برگردند و یا کسی را که پنیر آنها را دزدیده است، بیابند. یکی از آنها دیوار را سوراخ میکند تا شاید بتواند پنیر را در پشت دیوارها را پیدا نماید. اما خبری نیست!
سرانجام هر دو به شدت گرسنه و ناتوان میشوند و یکی از آنها میگوید که: «مسخره است! ما داریم هر روز همان کارها را تکرار میکنیم و انتظار داریم که شرایط تغییر کند!«
او بر ترس خود از هزارتو چیره شده و گام به درون آن میگذارد تا منبع جدیدی از پنیر را پیدا کند. در بین راه وی به مرور یاد میگیرد که برای یافتن پنیر جدید باید چه نوع تفکری را جایگزین باورهای قدیمی و بیمصرف گذشته کند. او هر بار نکتهای جدید از این زندگی نوین را یاد گرفته و بر روی دیوارهای هزارتو یادداشت مینماید.
او سرانجام موفق میشود تا انبار جدیدی از پنیر تازه را پیدا نماید. اما همچنان در فکر است که آیا آن آدم کوچولوی دیگر در همان ایستگاه بدون پنیر منتظر مانده است؟!
برای نسخهی ارزانقیمت کتاب الکترونیک (PDF) کلیک کنید.
در این داستان کوچک یاد میگیریم که:
چه بخواهیم و چه نخواهیم، ”تغییر“ رُخ میدهد!
پس باید بتوانیم از پیش آمادهی تغییرات باشیم!
بسیار مهم است که فرایند تغییر را زیر نظر داشته و همیشه حواسمان را جمع نماییم.
باید هرچه سریعتر خود را با تغییرات پیش رو وفق دهیم.
خود را به جریان تغییر سپرده و با آن همراه شوید.
از تغییر و این موجسواری لذت ببرید.
سپس باز هم منتظر تغییرات دیگری باشید و از آنها هم لذت ببرید.
برای نسخهی ارزانقیمت کتاب الکترونیک (PDF) کلیک کنید.
چه کسی پنیر مرا برداشته است؟! تجزیه و تحلیل:
این کتاب به شما میآموزد که نباید در مورد وقایع زندگیتان، کسی را مورد سرزنش قرار داده و دائم غُر بزنید! تغییرات و حوادثی که رُخ میدهند تقصیر شما نیست! اما بدون شک، روبرو شدن با این تغییرات و حوادث وظیفهی شما است!
آدمهای موفق به دنبال مقصر و حتی دلیل پایان پنیر نمیگردند، بلکه هرچه زودتر به فکر همراه شدن با این تغییر اُفتاده و دست به عمل میزنند.
ما انسانها تمایل شدیدی به تنبلی داریم! ما به موارد تکراری قدیمی عادت کرده وحالا دیگر ترک عادت برایمان مشکل میشود! آنگاه: آنچه را که مادر به شما یاد نداد، روزگار با بیرحمی بسیار به شما آموزش میدهد!
آدم کوچولوها آنقدر گرسنه میمانند که دیگر چارهای جز ترک آن انبار خالی از پنیر ندارند. یکی از آنها راه میاُفتد و در حین تلاش برای یافتنِ پنیر، باورهای نوینی را در خود حک مینماید. یکی دیگر با لجبازی و ترس از گم شدن در هزارتو، همانجا میماند و به مرور ضعیفتر و درماندهتر میشود.
ما نیز در بسیاری از موارد دائم غُر زده و به دنبال کسی میگردیم که مشکلاتمان را به گردن وی بیاندازیم. از آغاز شغلی جدید میترسیم. از اسبابکشی متنفریم! فرزندمان معتاد شده و هیچ راهی جز ضرب و شتم و یا بیرون کردنِ او از خانه بلد نیستیم! آنقدر تنبل شدهایم که حتی دیگر به سراغ یک مشاور حرفهای هم نمیرویم.
مسائل را پیچیده نکنید! وقتی به خود میگویید که چه چیزی را ”نمیخواهید“، مسائل زندگیتان پیچیده میشود! فقط ببینید که حالا چه چیزی را میخواهید! بدین ترتیب مسائل بسیار ساده خواهند بود. بو بکشید و به دنبال پنیر تازه بدوید!
همیشه آمادهی موارد اجتنابناپذیر باشید و حتی به فکر مواردی باشید که ممکن است بطور اتفاقی بر سر راه زندگیتان قرار گیرند. اگر زلزله بیاید و شما خانهتان را از دست بدهید، به هیچ وجه تقصیر شما نیست اما تنها شما این وظیفه را بعهده دارید که خانهتان را بازسازی کرد و یا دستکم به فکر سرپناهی موقتی باشید.
همیشه آمادهی موارد منفی و غیرمنتظره باشید. فرزند شما به سمت اعتیاد کشیده میشود، خانهتان آتش میگیرد، ناگهان دچار بیماری قندخون (دیابت) میشوید، ناگهان همسرتان تصمیم میگیرد تا از شما جدا شود، و هزار بلای غیر آسمانی دیگر! آنگاه چکار خواهید کرد؟!
برای نسخهی ارزانقیمت کتاب الکترونیک (PDF) کلیک کنید.
چه کسی پنیر مرا برداشته است؟! نتیجه:
در آخر کتاب، شما باز هم مثالهایی از زندگی واقعی را خواهید دید. بنابراین میتوانید زندگی خود را به نوعی با یکی از این شخصیتها تطبیق دهید. اگر دارید برای کسی کار میکنید، به هر دلیلی ممکن است ناگهان شما را از کار اخراج کنند. بنابراین از همین الآن به فکر باشید تا مهارتهای کاربردی نوینی را بیاموزید، شبکهای از افراد مورد اعتماد را دُور خود جمع کرده و مهارتهای اجتماعیتان را افزایش دهید.
فرزند شما ممکن است که معتاد شود بنابراین با او بسیار صمیمی و نزدیک باشید. اجازه ندهید تا یک دوست ناباب جای شما را بگیرد. اگر مهارتهای لازم برای نزدیک شدن به یک نوجوان را ندارید، با یک مشاور مشورت نمایید. یاد بگیرید که چگونه باید فرزند خود را در مسیر درست زندگی قرار دهید. او را به کلاسهایی بفرستید که به آنها علاقه دارد و اگر دچار رخوت شده و به چیزی علاقه ندارد، ابتدا از مشاور بپرسید که چگونه باید وی را به کاری علاقهمند نمود.
همسر شما ناگهان میخواهد جدا شود! آیا نتوانستهاید عشق کافی به او بدهید؟ آیا بخاطر مشکلات مالی دارد از زندگی شما بیرون میرود؟ آیا به راستی این خودِ اوست که لیاقت عشق شما را ندارد؟!
تا میتوانید کتاب بخوانید تا جاییکه برای هر مشکلی در زندگی، همیشه راهحلی در جیبتان داشته باشید.
هرگز اجازه ندهید که ذهن یک ”قربانی“ را داشته باشید! هرگز ناله نکنید. قدرتهای ذهنی است که شما را قوی جلوه داده و در زندگی موفق میکند. افراد موفق به دنبال راهحل میگردند و هرگز ناله نمیکنند.
چه کسی پنیر مرا برداشته است؟!
تحت هیچ شرایطی اجازه ندهید که به عادتها، عادت کنید! دچار روزمرگی نشوید زیرا وقتی که تغییرها از راه برسند، آنگاه درمانده خواهید شد! تمام شالودهی کتاب ”چه کسی پنیر مرا برداشته است“ همین میباشد.
این کتاب، تنها در یک داستان و مطالبی کوتاه، به شما میآموزد که راه زندگیتان را انتخاب نمایید. خواندن این کتاب را به همهی دوستان عزیز توصیه میکنم.
مترجم: فرشاد قدیری
نوشتهی توشیو موری (ToshioMori)
ترجمهی فرشاد قدیری
توشیو موری از جمله اولین نویسندگان ژاپنیتبار است که در آمریکا کتابهای تخیلیاش به چاپ رسیدند. او بخاطر نویسندگی در یک سریال ژاپنی که از تلوزیون این کشور پخش شد، بنام ”بیگانگان فضایی“، در سال 1975 تا 1977 به شهرت رسید.
موری در سال 1910 میلادی، در شهر اُکلند از ایالت کالیفرنیا به دنیا آمد و در شهر سانلیندرو بزرگ شد. او در سال 1980، در سن 70سالگی چشم از جهان فرو بست.
”میهنپرست“ و ”زنی از هیروشیما“ از جمله آثار او هستند که در اواخر عُمرش منتشر شدند.
چرا و چگونه باید انگلیسی یاد بگیریم؟
فرشاد قدیری: مترجم و مدرس زبان انگلیسی 09125800677 farshadghadiri@yahoo.com
برای برگزاری کلاسهای خصوصی و نیمهخصوصی (دونفره)، در شاهینشهر و اصفهان، از 8 صبح تا 14 بعد از ظهر، و از 16 تا 20 بعد از ظهر به شمارهی ارائه شده پیامک بزنید؛ در اسرع وقت به شما پاسخ داده خواهد شد.
با سپاس
انگلیسی، بطور عملی به یک زبان بینالمللی تبدیل شده است؛ بیش از یک میلیارد نفر در جهان به این زبان صحبت میکنند که اغلب در کشورهای صنعتی و پیشرفتهی دنیا هستند و سهم عظیمی از تجارت جهانی، تبادلات فرهنگی و هنری، تولید دانش دانشگاهی و پژوهشها را در اختیار دارند.
از طرفی این زبان دارای ساختار سادهای است و فراگیری آن نسبت به سایر زبانها چندان مشکل نیست. اما در عین حال یکی از بیشترین تعداد واژگان و اصطلاحات را دارد که میتواند زمینههای وسیعتری را در بر بگیرد.
امروزه واردِ هر نوع تجارت، کار فرهنگی و یا رشتههای دانشگاهیای که میخواهید بشوید، زبان انگلیسی یکی از پایههای پیشرفت شما است. حتی اگر با شرکتها و یا مؤسسات خارجی در تماس نباشید، باز هم در بسیاری موارد لازم است تا به دنبال مقالهها و توضیحنامههایی به زبان انگلیسی بگردید تا بتوانید اطلاعات لازم در زمینهی کسب و کارتان را بدست آورید و یا از جدیدترین اخبار مربوط به رشتهی خود باخبر گردید.
چرا بسیاری از افراد در میانهی راه کنار میکشند؟!
بسیاری از افرد در ابتدا خیلی با انگیزه فراگیری زبان انگلیسی را شروع میکنند اما به مرور مسائلی باعث میشود تا انگیزهی آنها کمرنگ شده و از میان برود.
روشهای خستهکنندهی آموزشی، مطالب نه چندان جذاب، حجم بالایی از کلمات و اصطلاحات حفظ کردنی، مطالبی که از ابتدا تنها به زبان انگلیسی است و زبانآموز هنوز نمیتواند درکی از آنها داشته باشد، عدم کاربُرد مطالب پیشین که فرا گرفته است، و البته دلایل دیگر، همگی میتوانند روحیهی زبانآموز را به سقوط بکشانند.
برای تمام این دلایل، راهحلی نیز وجود دارد!
چطور انگیزهی خود را در سطحی بالا نگه داریم؟
اشتباهات میتوانند بزرگترین دشمن روحیهی شما باشند! بسیاری از ما وقتی چند بار در تلفظ، حفظ کردن و جملهسازی دچار اشتباه میشویم، گمان میکنیم که دیگر استعداد پیشرفت در زمینهی زبان را نداریم. درست نیست!
هرگز اجازه ندهید که زمین خوردن، باعث شود که دیگر هیچوقت سوار دوچرخه نشوید! خودِ من تا مدتها تلفظ صحیح کلمهی سادهای مانند «Woman» را نمیدانستم زیرا حتی اُستاد دانشگاه من نیز آن را اشتباه تلفظ میکرد!
وقتی احساس تنبلی به سراغم میآید، باید چکار کنم؟
قضیه ساده است! همیشه استارت اولیه زور زیادی میخواهد! کافی است به زور از جایتان بلند شده و با یک قطعهی کوچک از دروستان شروع کنید؛ موتورتان راه خواهد اُفتاد!
درس را به قطعات کوچک و کوچکتر تقسیم کنید تا کارِ یادگیری راحتتر باشد. همیشه باید به دنبال اطلاعاتی جزئیتر باشید تا موضوع درس برایتان جذابتر شود. وقتی موضوعی برای شما جذاب باشد، بخاطرش هر کاری میکنید و هرگز احساس خستگی نخواهید داشت.
ورزش یادتان نرود! به طور عجیبی ثابت شده است که وقتی برای ورزش بیرون رفته و بیست دقیقه راه میروید، وقتی تنها روزی بیست دقیقه ورزش سوئدی انجام میدهید، و یا وقتی وزنههای سنگین را بلند میکنید، توانِ یادگیریتان در هر درسی تا چندین برابر بیشتر میشود! در ضمن برای شادابی و سلامتیتان هم بسیار مفید میباشد!
برای فراگیری زبان انگلیسی، برنامهای جامع داشته باشید!
بدون برنامهای که به آن متعهد بوده و اگر آسمان به زمین بیاید، زمین به آسمان برود، تمام دنیا را زامبی بردارد(!)، خود را مُلزم به انجام آن نکرده باشید، شما انگلیسی یاد نخواهید گرفت!
مهم است که از منابع درست و جامعی برای یادگیری و رسیدن به هدف استفاده نمایید. مشکل بزرگ بیشتر زبانآموزان این است که از همان ابتدا هدفی برای یادگیری زبان تعیین نمیکنند. برای چه میخواهید زبان انگلیسی یاد بگیرید؟ برای آنکه دوستتان هم به کلاس زبان میرود؟! این دلیل خوبی نیست و انگیزهی لازم را در شما ایجاد نمیکند.
با خودتان خلوت کرده و در مورد هدفگذاری برای زبان انگلیسی فکر کنید. آن را بنویسید و سپس با مربی آموزشی خود صحبت کنید تا برای رسیدن به اهدافتان، یک برنامهی جامع تعیین کند که شامل منابع یادگیری زبان، نوع یادگیری، ساعتهای مطالعه و تحقیق، و حتی میزان لغات و اصطلاحات لازم باشد.
به برنامهی تعیین شده متعهد باشید!
یادتان باشد هر گاه که بخواهید تغییری در زندگیتان ایجاد کنید، زمین و زمان دست به دست هم میدهند تا جلوی شما مانعتراشی کنند! زیرا کائنات میخواهد ببیند که شما تا چه حد در تصمیم خود جدی هستید!
برای این منظور به مقالهی نظم و انضباط فردی مراجعه نمایید.
هر چه عمیقتر پیش بروید، راحتتر یاد میگیرید!
مغز شما هم درست مانند ماهیچههایتان، به تمرین نیاز دارد! چیزی به نام یادگیری آسان، انگلیسی در خواب(!)، تنها در یک ماه انگلیسی را روان صحبت کنید، و مواردی از این دست وجود ندارد! خودتان را فریب ندهید!
همهی کسانی که زبان دوم یاد گرفتهاند، زمانی خود را غرق در فرآیند یادگیری کردهاند. آنها کُلی زحمت کشیده و تکرار نمودهاند، درسها را یکی پس از دیگری، با جزئیات کامل مرور کرده و بقول معروف: ”پوستشان کنده شده است!“ (دور از جان!)
اما یک خبر خوب هم وجود دارد: معمولاً وقتی در کاری، از جمله یادگیری، مهارت پیدا میکنید، به مرور انجام آن برایتان راحتتر و حتی لذتبخش میشود. وقتی میخواهید تازه شطرنج یاد بگیرید، احتمالاً حتی نمیتوانید سطح 1 بازی رایانهای را هم شکست دهید! اما وقتی پشتکار داشته باشید، حالا دیگر «نفسکِش» میطلبید! دیگر کمتر از اُستادان بزرگ شطرنج را قبول نمیکنید!
تردید و ترس، دو دشمن بزرگ برای رسیدن به هر هدفی در زندگی!
استعداد ندارم و هیچکس در خانوادهی ما تا حالا انگلیسی یاد نگرفته! همش متن انگلیسیه و من حتی یک کلمهش رو هم حالیم نمیشه! ببین همکلاسیم چقدر راحت انگلیسی حرف میزنه! بابام همیشه میگه: «از این بچه یاد بگیر! نصف توئه!» ...
همهاش را دور بریزید!
شما قرار است انگلیسی یاد بگیرید، کاری که نه استعداد خاصی میخواهد و نه غول بیشاخ و دُمی است که بخواهید با آن کُشتی بگیرید! فقط باید ذهنتان را باز نگه دارید و با لبخند، تمرین کنید. یادتان باشد که اگر استعداد نداشتید، زبان کشور خودتان را هم یاد نمیگرفتید!
فقط به خودتان بگویید: «من میتوانم.» امکان ندارد کسی نتواند زبان دوم یاد بگیرد! کودنترین آدمها هم با کمی تمرین زبان جامعهی خود را یاد میگیرند! در واقع وقتی محیط اطراف شما را وادار میسازد تا زبان خاصی را حرف بزنید و ارتباط برقرار کنید، به مرور زبانتان باز میشود. فقط کافی است بیشتر بشنوید، بیشتر بخوانید و بیشتر تمرین کنید.
زور نزنید! من هرگز یادگیریِ با زور را در هیچ رشتهای توصیه نمیکنم! شما باید از فرآیند یادگیری لذت ببرید.
کامیاب و شادکام باشید.
فرشاد قدیری
09125800677
برای برگزاری کلاسهای خصوصی و نیمهخصوصی (دونفره)، در شاهینشهر و اصفهان، از 8 صبح تا 14 بعد از ظهر، و از 16 تا 20 بعد از ظهر به شمارهی ارائه شده پیامک بزنید؛ در اسرع وقت به شما پاسخ داده خواهد شد.
با سپاس
با این روشها، نظم و انضباط فردی داشته باشید
نوشتهی ایگنا استاسیولیونیته IngaStasiulionyte
ترجمهی فرشاد قدیری
بسیاری از من میپرسند که چطور میتوانم تا این حد منظم باشم و همیشه فرمان زندگیام را در دست داشته باشم! به گمان آنها من زندگی سختی دارم زیرا همیشه باید بطور سختگیرانهای از برنامههایم پیروی کرده و دیگر جایی برای تفریح ندارم!
زمانی من ورزشکاری بودم که در المپیک شرکت داشت و از همان زمان یاد گرفتم که باید کارم، تفریحم هم باشد. حالا هم یک مربی آنلاین هستم که یک سایت مشهور در زمینهی کمک به افراد برای رسیدن به اهدافشان را پایهریزی کردهام.
شاد بودن، همین الآن! (کلیک کنید.)
اما مردم در مورد من اشتباه میکنند! من برای تفریح به خودم مرخصی نمیدهم، بلکه کارم همان چیزی است که از آن لذت میبرم! شرکت در بازیهای المپیک به من یاد داد که برای داشتنِ یک زندگی و کار لذتبخش، باید مهارتهایی را فرا گرفت. من از چالشهای سختی که باید با آنها دست و پنجه نرم کنم، ترسی ندارم زیرا این چالشها در واقع فرصتهایی هستند که مرا به اهدافم نزدیکتر میکنند.
برای آنکه در المپیک پکن شرکت کنم، شبانهروز تلاش کردم و آموزش دیدم. زندگی من جدا از زندگیِ دیگر ورزشکاران المپیکی نبود؛ بیشتر آنها مجبورند تا هم کار کرده و هم درزش کنند، به عبارت بهتر خرجشان را خودشان درمیآورند. اما در عین حال، همهی آنها رویایی در سر دارند که هدف از زندگی را برایشان تعریف میکند. آنها تمام ظرفیتشان را بکار میگیرند تا بر محدودیتها چیره شده و از یک زندگیِ هدفمند لذت ببرند.
چنین ورزشکارانی بخوبی میدانند که نظم و انضباط فردی به چه معنا است! دقیقاً به این معنی است که باید فرمان زندگیتان در دست خودتان باشد! این تنها راهی است که شما را به هر آنچه میخواهید میرساند.
خوب، این نظم و انضباط فردی را چطور باید ایجاد نمود؟ با ایجاد یک برنامهی خودکار در ذهن مبارک! یک قانون هم بیشتر ندارد: هر کاری لازم است انجام دهید تا به هدفتان برسید! همان چیزی که به آن ”تعهد“ میگویند.
اما معمولاً در میان افرادی که حتی نمیدانند نظم و انضباط و وقتشناسی و دقیق بودن یعنی چه، منظم بودن کارِ بسیار دشواری است. بیشتر اوقات ما فقط دلمان میخواهد تا احساس خوبی داشته باشیم، بنابراین به دنبال لذتهای موقتی هستیم؛ یک اتومبیل جدید، یک مسافرت کوتاه و یا یک همدم تازه که میدانیم عشق سرش نمیشود! بدین ترتیب دیگر حوصلهی ایجاد اهداف بلندمدت را نداریم! از این رو دچار راحتطلبی شده و درجا میزنیم تا شاید روزگار زندگیمان را دچار تحول نموده و شادابی و کامیابی را برایمان به ارمغان آورد!
که معمولاً چنین اتفاقی هم نمیاُفتد!
نظم و انضباط فردی به معنی درک این تفاوت است: یا شما فرمان زندگیتان را برای آینده به دست میگیرید، و یا روزگار سرنوشت شما را رقم میزند!
نظم و انضباط فردی به معنی احساس آزادگی و شادابی است. با این مَنِش رفتاری میتوانید به کاری بپردازید که دلتان میخواهد زیرا شما مطمئن هستید که میتوانید هر آنچه را که لازم است یاد بگیرید تا به رویاهایتان دست پیدا نمایید، رویاهایی که دست از سرِ مغز و روح شما برنمیدارند و اگر آنها را کنار بگذارید، حسرتشان بر دلتان خواهد ماند.
نظم و انضباط فردی شما را بر اندیشههایتان چیره میکند و این توانایی را به شما میدهد که افکارتان را خودتان انتخاب کنید! شما میتوانید تحت هر شرایطی، همچنان شاداب زندگی نموده و عواطف مثبت را در خودتان پرورش دهید. با همین نظم و انضباط فردی، همیشه نیمهی پر لیوان را خواهید دید و تحت هر اوضاعی، نکات مثبت را در ذهنتان ثبت میکنید. منشهای فردی میتوانند خودباروی یا همان اعتماد به نفس را در شما تقویت نمایند و توانایی لذت بردن از زندگی را هر چه عمیقتر در وجودتان نهادینه کنند.
حالا دیگر شما دارای یک زندگیِ بامعنی هستید!
هر کسی میتواند نظم و انضباط فردی را در خودش ایجاد کند. این کار، خودش یک مهارت است و البته چندان هم کار پیچیدهای نیست. فقط باید کمی به خودتان آموزش دهید!
بفرمایید:
1. اهداف بزرگی را برای زندگیتان تعیین کنید.
وقتی برای زندگیتان اهداف بزرگی را تعیین میکنید، احساس بزرگمنشی ویژهای را در خودتان برپا مینمایید. هر چه وقت بیشتری را صرف یک هدف بزرگ کنید، کمتر امکان دارد که درجا بزنید. وقتی برای هدفتان کُلی عرق ریخته و وقت صرف کرده باشید، و بقول معروف: پوستتان کَنده شده باشد(دور از جان!)، حالا دیگر اگر درجا بزنید، احساس میکنید که آنهمه تلاش برای هیچ و پوچ بوده است! هر چه هدفتان بزرگتر باشد، در واقع سرمایهگذاری بزرگتری بر روی خودتان و زندگیتان کردهاید.
شاد بودن، همین الآن! (کلیک کنید.)
2. اهداف روشن و دقیقی داشته باشید.
بطور دقیق و با جزئیات کامل روشن کنید که منظورتان از ”هدف“ چیست و قرار است برای دستیابی به آن چکار کنید. برای مثال اگر میخواهید بدن سالمتری داشته باشید، آیا هر روز برای دویدن از خانه بیرون میروید؟ چه ساعتی برای دویدن آماده خواهید بود؟ چند دقیقه قرار است بدوید؟ آیا از خوراکیهای سالم مصرف خواهید نمود؟ اگر اهداف شما با تمام جزئیاتش مشخص نشده باشد، شما اصلاً نمیدانید که برای دستیابی به چنین هدفی باید چکار کنید. بنابراین تنها در حد یک آرزو باقی میماند.
3. هر روز شما مهم است.
آیا وقتی صبح از خواب بیدار میشوید، از پیش مشخص کردهاید که قرار است روز شما صرف چه کارهایی شود؟ هر هدفی، هر اولویتی، و هر برنامهای که برای خود معین کردهاید باید انجام شود؛ این همان کاری است که مرگ یا زندگی رویاهای شما را تعیین مینماید! ورزشکاران میدانند که اگر تنها یک روز از برنامههای تمرینی خود را از دست بدهند، دیگر امکان ندارد بتوانند از حریفشان جلو بیاُفتند. در حالیکه هنوز سه ماه به مسابقات مانده است، اگر تنها یک جلسهی تمرینی را از دست بدهید، بهتر است که دیگر فاتحهی مدال طلا را بخوانید! کافی است که تنها یکی از گامهای مشخص شده در تمرینات را از دست بدهید، یا فقط کمی از نظم و انضباط فردی منحرف شوید، کارِ ورزشِ حرفهای شما همانجا تمام است!
4. با برنامهتان جرّ و بحث نکنید!
برای برنده شدن در یک رشتهی ورزشی، هر جلسه دارای اهمیت بالایی است و هیچ یک از جلسات تمرینی مهمتر از دیگری نیست. هر هدف دیگری هم که در زندگی داشته باشید، به همین شکل است. وقتی برنامهای را شروع کردید، دیگر بهانه آوردن حماقت به شمار میرود. به برنامهتان شک نکنید، وقت را تلف ننمایید، به عقب چشم ندوزید، فقط هر روزتان را سخت تلاش کنید تا به رویاهایتان دست یابید، با تمام قوا!
شاد بودن، همین الآن! (کلیک کنید.)
5. یک ذهن هدفمند تربیت کنید.
آسمان به زمین بیاید، زمین به آسمان برود، تمام دنیا را زامبی بردارد(!)، من باید امروز این کار را بکنم! مهم نیست چه موانعی سرِ شما قرار میگیرند، اگر لازم است خودتان را خفه کنید(امیدوارم صد سال صحیح و سالم زنده باشید!)، اما نگذارید برنامهی شما طبق زمانبندی آن پیش نرود. استرس خوب داریم و استرس بد! شما باید مطمئن شوید که همیشه تحت استرس خوب دارید کارتان را انجام میدهید. شاید احساس کنید که ماری دارد در شکم مبارکتان لول میخورد، باز هم باید آدرنالین لازم برای هیجانِ پیشرفت در کار را در بدنتان تولید کنید!
6. یک برنامهی منظم داشته باشید.
چنان برنامهی منظمی داشته باشید که بخشی از خصلت شما شود. برای مثال تمام ورزشکاران میدانند که چه ساعتی و چند ساعت باید تمرین کنند، چه ساعتی ناهار نوشجان کنند، شما در چه ساعتی است، و چه وقت و به چه مدتی باید استراحت نمایند. آنها میدانند که چند دقیقه برای گرم شدن وقت دارند، چند ساعت باید تمرین کنند، و چند دقیقه باید بدنشان را دوباره سرد کرده و سپس خودشان را بازیابی (Recovery) نمایند. با دنبال کردنِ همین برنامهی روزانه، این تمرینات بخشی از خصلت آنها میشود. این نظم و انضباط فردی، از آنها یک ابرورزشکار میسازد که همیشه برای حریفانشان خطرناکند! برای خود یک برنامهی روزانه داشته باشید و تا وقتی که بخشی از خصلت و ذات شما نشده است، آن را ادامه دهید، تا وقتی که دیگر بدون آن نتوانید زندگی کنید! تا وقتی که آمادهی کامیابی شوید.
شاد بودن، همین الآن! (کلیک کنید.)
7. تعهد
نظم و انضباط فردی مرا مادرم در من ایجاد کرد. وقتی از او پرسیدم که آیا وارد دنیای هنر شوم و یا والیبال را انتخاب کنم، او گفت: «حواست باشه که داری وقتت رو کجا صرف میکنی، چون دیگه زمان به عقب برنمیگرده. دیگه نمیتونی به این راحتی کنار بکشی، باید تا آخرش وایسی و کارت رو درست انجام بدی.»
بخاطر همین حرف مادرم، واقعاً نگاه کردم تا ببینم در کدام رشته میتوانم تا آخر به پایش بایستم. و وقتی مطمئن شدم، والیبال را انتخاب کردم. هر روزم را در این فکر بودم که چطور میتوانم بازی بهتری ارائه دهم و سپس به استعداد خودم در ورزش بیشتر پی بردم و وارد ورزش پرتاب نیزیه شدم. این همان احساسی بود که در من ”تعهد“ ایجاد میکرد، تعهدی که باعث می شد تا پشتکار قدرتمندی داشته باشم.
8. روند تغییرات را دنبال کنید.
بدن و ذهن شما هر کاری میکنند تا از تغییر جلوگیری نمایند! باید حواستان باشد که تنبلی و بینظمی یکی از احساسات طبیعی ما است اما باید قدرت جنگیدن با آن را هم داشته باشیم! از افکارتان شروع کنید. وقتی میخواهید تغییری در زندگیتان ایجاد نمایید، زمین و زمان در برابر تغییرات مقاومت میکنند تا ببینند شما تا چه حد در تصمیم خود جدی هستید. روزی که تصمیم میگیرید که رژیمتان را شروع کنید، خالهتان یک کیک را به خانهی شما آورده و یک قطعهی بزرگش را هم جلوی شما میگذارد! اگر هم بگویید که رژیم دارید، از دستتان ناراحت شده و حتی مادر جان هم به شما چشمغُرّه میرود!
درست روزی که تصمیم میگیرید تا دیگر مؤدب باشید و آدم متشخصی شوید، یک رانندهی بیملاحظه روی شما میپیچد و شما با عصبانیت تمام یک فحش آبدار حوالهاش میکنید!
همان روزی که تصمیم دارید تا اهل سختکوشی شده و آدم کارآفرینی شوید، یکی از دوستان افتضاح قدیمیتان با شما تماس گرفته و به یک پارتی مبتذل دعوتتان میکند!
شما تا چه حد در تصمیمتان جدی هستید؟!
9. سرورِ احساساتتان شوید.
یکی از سختترین چالشهای روزگار این است که به مرور دوباره به سرِ جای اولتان برنگشته و حتی تحت شرایط بد هم شاداب باقی بمانید. چنین کاری به تلاش مداوم نیاز دارد و باید دائم با راحتطلبی ذاتیتان در مبارزه باشید و لذتهای زودگذر را کنار بگذارید. برای این کارباید خود را از اندیشههایتان جدا کرده و در مقام بالاتر قرار دهید. اجازه ندهید احساساتی که جلوی شما را میگیرند، باعث خستگی و درماندگیتان میشوند، تنبلی را بر شما چیره میسازند و یا شما را از خودتان نااُمید میگردانند، مغزتان را تسخیر کنند. هرگز احساساتی مانند استرس و یا تنها بودن در مقابل مُشکلات را وارد مغزتان نکنید! نظم و انضباط فردی بطور مستقیم به جنگ چنین احساساتی میرود. یادتان باشد که این شما هستید که باید احساسات و افکارتان را انتخاب کنید.
10. در مقابل افکارتان مقاومت نمایید.
همه عاشق تنبلی هستند، حتی کسانی که الگوهای موفقیت به شمار میروند! تمام ورزشکارانی که رکوردهای شگفتانگیزی از خود بجا گذاشتند، تمام هنرمندانی که آثار چشمگیری را به دنیا هدیه نمودند، تمام افرادی که مغز اقتصادی جهان شناخته میشوند، همگی عاشق یک دقیقه تنبلی و راحتطلبی هستند! اما در واقع نام آن تنبلی نیست؛ گاهی انگیزه انگیزه را از دست میدهیم و گاهی هم مغز ما میخواهد انرژی خودش را بازیابی کند. هر حرکتی انرژی مصرف مینماید و مغز هم به تمام بدن این پیام را ارسال میکند که این کار سخت است و اگر شکست بخورید، میتواند فاجعهبار باشد! زیرا مغز میخواهد تا جای ممکن انرژی مصرف نکند!
اما میتوانید سرِ مغز مبارکتان را کلاه بگذارید! تصور کنید که بدن شما یک دستگاه زیبا و قدرتمند است که شما آن را وادار به کار میکنید؛ انگار که رانندهی یک اتومبیل شیک و گرانقیمت هستید. خودتان را از بدنتان جدا در نظر بگیرید. طوری با بدنتان بازی کنید که انگار یک بازی رایانهای است. این شما هستید که به بدنتان دستور میدهید تا کاری را انجام دهد.
11. از چالشهای سخت لذت ببرید.
چالشهای سخت ارزشِ حل کردن را دارند، وگرنه آسانها را همه رویشان رد میشوند!
توجهِ خود را بر روی روند کار متمرکز کرده و تلاش کنید تا کار را سریعتر و بهتر انجام دهید. سرعت در کار بسیار مهم است؛ شما باید برای انجام هر چالشی، برای خودتان زمان تعیین نمایید.
بسیاری از افراد خیلی زود درجا میزنند. کامیابی تنها به یک خصلت نیاز دارد؛ پشتکار. نظم و انضباط فردی نیز شما را به سوی موفقیت هدایت میکند. همیشه هدفتان را به خودتان یادآوری کنید. هر چقدر در کاری مهارت پیدا نمایید و از ظرفیتهایتان بیشتر استفاده کنید، کار برایتان لذتبخشتر میشود و با هر گام به سوی موفقیت، احساس تشنگیِ بیشتری برای کامیابیهای بعدی خواهید داشت.
پیشرفتِ شخصی، به راستی داروی شگفتانگیزی است!
کامیاب و شادکام باشید.
مقدمه
در نویسندگی و ترجمه، بیشک شکل ظاهری محصول شما بر روی ذهن مخاطبین تأثیر عمیقی میگذارد، درست مانند فروشندهای که ظاهر مناسب او میتواند بر روی شما مؤثر باشد. نوع پارگرافبندی، اندازهی طول جملات، شیوهی استفاده از علائم دستوری، اندازه و نوع فونت، و سایر موارد ظاهری میتواند در نگاه اول احساس خوبی را در مخاطب ایجاد نماید.
بنابراین توصیه میشود تا در تنظیمِ این موارد در ماکروسافت وُرد بسیار دقیق باشید. در این مورد هیچ قانون تصویب شدهای وجود ندارد اما آنچه در این حرفه نقش بسیار مهمی بازی میکند، همان ”اعتبار“ شما است.
شرکتهای انتشاراتی اغلب کارِ دریافت مجوز لازم برای چاپ را انجام میدهند اما هرگز مسئولیت شیوهی استفاده از علائم دستوری را به عهده نمیگیرند! آنها اندازهی کاغذ و تنظیمات مربوطه را از خودِ شما میپرسند و شما نیز باید بدانید که اغلبِ مخاطبین، هر نوع کاستی را از چشم نویسنده و یا مترجم میبینند!
سعیتان بر این باشد تا مستقل کار کنید. راستش خودِ من بطور سفارشی کار کردهام اما وقتی کتابی را به دستتان میدهند که علاقهای به محتویات آن ندارید، بیحوصله ترجمه میکنید! و آنگاه دیگر ترجمهی خوبی ارائه نمیدهید و باز هم اعتبار شما زیر سؤال میرود.
وقتی موضوع کتابی بر وفق میل شما نباشد و یا اصلاً به مطالب آن اعتقادی نداشته باشید، مخاطب خیلی زود این را متوجه میشود و احساس میکند که شما دارید به او دروغ میگویید!
بنابراین تنها به سراغ موضوعات و کتابهایی بروید که به راستی برای خودتان با ارزش هستند و تنظیمات آن را نیز خودتان به عهده بگیرید. یادتان باشد که مخاطب اغلب گمان میکند که کتاب را نویسنده و یا مترجم به او ارائه کرده است، نه یک شرکت انتشاراتی. بنابراین اگر نقص و یا کاستیای حتی در شکل ظاهری آن وجود داشته باشد، باز هم این شما هستید که به عنوان نویسنده و یا مترجم، مورد انتقاد قرار میگیرید، چه درست باشد و چه نادرست!
پس سعی کنید تا همیشه خودتان بطور مستقل کار کنید و تمام جزئیات کار را نیز فرا بگیرید. در این کتاب قصد دارم مواردی را به شما عزیزان ارائه کنم که مطمئنم میتواند تنظیمات درست و همچنین شیوهی صحیح استفاده از علائم دستوری را برای شما روشن سازد تا کتابتان را با ظاهری زیبنده انتشار دهید.
باسپاس
فرشاد قدیری
ترجمه فرشاد قدیری
داستانهایی از ارواح: کلیک کنید
رِیموند وینسنت[1] مردی آرام، سرد و گوشهگیر بود که البته اگر نگاهی به گذشتهاش بیاندازید، میتوانید شخصیت او را درک کنید. او همیشه مرزهایی را برای خودش تعیین میکرد تا هرگز احساساتش را با دیگران در میان نگذارد، مرزهایی که در حقیقت فاصلهاش را با دیگران نگه میداشتند و بینهایت برای او مهم بودند.
وقتی تنها هفده سال داشت، پدرش را بر اثر نارساییِ کبدی از دست داد، درست در دورانی که به هیج وجه آمادگی آن را نداشت که بخواهد روی پاهای خود بایستد. پدرش مردی بود که زمانی تمام زندگی ریموند بر روی دوش او تکیه داشت، مردی سرزنده که سختکوشی و مبارزه با مشکلات زندگی، از جمله شاخصههای بارز او به شمار میرفت. اما ضعفهایی هم داشت؛ زیادی نوشیدنیهای سنگین مصرف میکرد تا اینکه در شصت سالگی، کبدش نابود شد. ریموند دیگر آن پدر مهربان و دوستداشتنی را در کنارش نداشت، انگار که ناگهان زیر پایش را خالی کرده بودند.
این حادثه زندگی ریموند را بطور غیر قابل وصفی دگرگون ساخت، انگار که پس از مرگ پدر، دیگر زندگیاش در دست خودش نبود. از آن پس، زندگی او تنها به دو بخش تقسیم شد؛ یکی سرِ کار، به عنوان مهندس طراح برنامههای رایانهای، و دیگری پرستاری و رسیدگی به مادر پیری که هر روز ناتوانتر از روز قبل میشد. تمام وقت آزادی که داشت را صرف نگهداری از مادر دلبندش و خانهداری میکرد، و دیگر هیچ!
معمولاً جوانان به کارهای خاصی میپردازند که برای آنها بسیار جذاب است اما ریموند از هر گونه هیجان و سرزندگی جوانی کیلومترها دور شده بود. زندگی او به حالت روزمرگی درآمد؛ ساعت هفت و نیم صبح سرِ کار بود و ساعت پنج و نیم بعد از ظهر به خانه برمیگشت. کار نگهداری و خانهداری نیز دارای برنامهای هفتگی بود که همیشه درست مانند هفتهی قبل تکرار میشد. دوشنبهها و سهشنبهها مخصوص شستشوی لباسها و اُتو کردنشان بود، و چهارشنبه شبها نیز به اُمور خانه میپرداخت و همهجا را تمیز میکرد. معمولاً ساعت نُه شب، کارِ خانه به پایان میرسید و مابقی شب را در افکار خود فرو میرفت. شام شب را همیشه غذایی سبُک تشکیل میداد؛ پاستا با سبزیجاتی که کمی سُس سالاد نیز بر روی آن دیده میشد!
به تازگی نیز از جلوی یک فروشگاه مواد غذایی در نزدیکی خانهشان رد شده و کشف کرده بود که غذاهایی یخزده نیز وجود دارد که با مایکروفر خیلی سریع آماده میشوند! کارش را با یک وعده پاستا به همراه پنیر پیتزا شروع کرد، زیرا نمیخواست بیش از حد ماجراجویی کرده باشد. پاستا با پنیز یخ زده را به خانه آورده و درست مانند کودکی که میخواهد دنیای جدیدی را کشف نماید، با عشق آن را در یک سینی فلزی گذاشته و درون ماکروفر قرار داد.
کمی زانوهایش را خم کرد تا بتواند نگاهی به داخل ماکروفر بیاندازد. چرا این همه سال، وقتی میتوانست فقط با فشار دادنِ چند دکمه، یک وعده غذای داغ و دلچسب داشته باشد، و البته نه شلوارش را کثیف کند و نه خود را به دردسر بیاندازد، همیشه غذا درست میکرد؟! یک هفته بعد نیز، با نگاهی دقیقتر به فروشگاه محلهشان، کشف کرد که دنیا به کُلی تغییر کرده است؛ حالا دیگر انواع ادویه و پودر فلفل تند وارد بازار شده بود که مزهی غذاها را کاملاً تغییر میداد، بنابراین شام روزهای تعطیل بطور شگفتانگیزی خوشمزه شد!
به مرور شرایط زندگی ریموند تغییر نمود و حالا شبها کمی هم برای خودش تلوزیون تماشا میکرد اما بیشترِ وقتش صرف کتاب خواندن میشد. چندان از برنامههای مستند و یا نمایشهای مربوط به زندگی واقعی افراد خوشش نمیآمد، بنابراین حدود ساعت هفت و نیم بعد از ظهر که این نوع برنامهها پخش میشد، تلوزیون را خاموش مینمود.
پس از آن در اتاق نشیمن مینشست و کتاب میخواند؛ شبها به سرعت میگذشتند و کتاب خواندن باعث میشد تا گذر زمان را حس نکند. جشن کریسمس نزدیک شده بود. برای نخستین بار باید سال نو را بدون حضور پدرش جشن میگرفت. مادرش نیز چندان حال و حوصلهای نداشت، بنابراین در حقیقت باید به تنهایی کریسمس را سر میکرد. بنابراین تنها یک راه به ذهنش رسید که بتواند این روزهای آخر سال را خوش بگذراند و آن هم خواندنِ یکی از داستانهای چارلز دیکنز، نویسندهی مشهور انگلیسی بود: ”سرود کریسمس!“
خیلی زود خود را غرق در داستان آن پیرمرد خسیس و کِنِس کرد. وقتی به بخشی از داستان رسید که در آن پیرمرد بدجنس و کِنِس با روح نامزد دوران جوانیاش که دل او را شکسته بود، روبرو میشود، ریموند احساس کرد که کسی دارد به او نگاه میکند و مراقب او است! این احساس چنان شدید و قوی بود که جرأت نمیکرد سرش را از روی کتاب بالا بیاورد. کمی صبر کرد تا این احساس کمکم رنگ ببازد.
در ادامهی داستان، پیرمرد خسیس با روح افراد دیگری نیز در شب کریسمس روبرو شد، و باز هم ریموند احساس میکرد که معذب شده است. ناگهان پیرمردی شیکپوش در ذهنش نقش بست و بیدرنگ احساس کرد که کسی دارد از بالای قبر، به او نگاه میکند! او خود را در میان صفحات کتاب دفن کرده بود اما حالا که دیگر داشت به بخش آخر داستان میرسید، چنان احساس بدی از اینکه کسی دارد او را میپاید در دل داشت که دیگر دلش نمیخواست کتاب را تا آخر بخواند. خیلی آرام سرش را از روی کتاب بالا آورد و به آن سوی اتاق نشیمن نگاهی انداخت.
درست زیر پنجره بر روی صندلی نشسته بود، پنجرهای که پردهها بطور کامل روی آن را میپوشاندند، مردی که تا حدی با یک آدم معمولی تفاوت داشت! از ریموند کمی مسنتر بنظر میرسید و موهای جوگندمیاش خودنمایی میکرد اما بطرز عجیبی انگار خودِ ریموند پیر شده بود!
برای چندین دقیقه، ریموند به آن پیکرهی روحمانند خیره ماند. با خود فکر کرد که این باید تنها وهم و خیال باشد. شاید به هنگام خواندنِ آن داستانِ پُر از ارواح، به خواب رفته و حالا داشت خواب میدید!
و سپس ناپدید شد! انگار که به مرور محو میشد، رنگش را از دست میداد و ... میرفت.
شب بعد نیز همین خیالات دست از سرِ ریموند برنداشتند. آن پیکرهی روحمانند در همان ساعت برمیگشت، در همان نقطه، زیر پنجره مینشست، نه چیزی میگفت و نه کاری میکرد، و بعد به مرور محو میشد. ریموند هرگز تلاش نکرد تا با او حرف بزند و یا به نوعی به آن پیکره نزدیک شود؛ شاید از روی ترس، جرأت چنین کاری را نداشت، شاید هم دلش نمیخواست با یک روح دمساز شود اما هر گاه که آن پیکره خود را نشان میداد، هوای درون اتاق هم گرمتر میشد.
از اینکه با یک روح در یک اتاق باشد، احساس خوبی نداشت. نمیتوانست تصور کند که برای او هم قهوه درست کرده و با هم از نوشیدنِ آن لذت ببرند! اگر چنین چیزی را با کسی درمیان میگذاشت، احتمالاً به او میخندیدند و یا او را روانی خطاب میکردند. این هماتاقی جدید به مرور بخشی از زندگی هر شب ریموند شد. حالا چنان داشت با او احساس نزدیکی میکرد که انگار باید هر شب او را میدید. کمکم یاد گرفت که در ساعت مشخصی با او در یک اتاق باشد اما در عین حال او را نادیده بگیرد!
تنها چند روز تا کریسمس باقی مانده بود. کتاب دیکنز را به پایان رساند و سرش را بالا آورد. آن پیکرهی روحمانند درست پیش رویش، در همان نقطهی همیشگی نشسته بود. ناگهان احساسی به او گفت که باید از این مهمان به نوعی پذیرایی کند! بنابراین تمام شهامت خود را جمع کرد و گفت: «شما کی هستین؟» انگار که صدایش داشت از تهِ چاه میآمد و کلماتش در هم قاطی میشدند.
بنظر رسید که آن روح پیش از آنکه مستقیم به ریموند نگاه کند، چند لحظهای با تعجب فکر کرد، انگار که انتظار داشت تا حالا او را بخوبی شناخته باشد. سپس او نیز شروع کرد، گرچه در آن صورت سفید و سرد، لبها هیچ تکانی نخوردند! در واقع صدای آن روح داشت در ذهن ریموند میپیچید. آیا این همان روشی است که ارواح برای ارتباط با زندهها بکار میبرند؟!
انگار که صدایش در فضایی سرد میپیچید، اما در عین حال صمیمانه و گرم هم بود: «من خودِ تواَم، ریموند وینسنت!»
ریموند احساس میکرد که دچار سرگیجه شده است، شاید بیش از حد نوشیدنی سنگین خورده بود! انگار که نمیتوانست آنچه که شنیده است را باور کند: «ببخشین، چی فرمودین؟»
آن پیکرهی روحمانند پاسخ داد: «من روحِ خودتم! اومدم تا بهت کمک کنم.» کلماتش تمام حواس ریموند را به خود جلب کردند و همچنان منتظر بود تا او توضیحات کاملتری را بیان نماید: «اگه مینجوری به زندگیت ادامه بدی، فقط تا ده سال دیگه زنده میمونی. تنها و بیکَس، توی همین اتاق، همین جاییکه که من الآن نشستم، میمیری.»
انگار که کسی به سرش ضربهای محکم زده باشد، ریموند مانده بود که باید چه پاسخی بدهد و یا اصلاً چنین حرفی پاسخی هم دارد یا نه! او با خود اندیشید: ”وایسا ببینم! اصن این روحی که داره با من حرف میزنه، واقعیه؟! یا فقط تصورات احمقانهی خودمه؟!“ احساس میکرد که باید نقش همان پیرمرد بدجنس و خسیس در داستان دیکنز را بازی کند.
بنظر که واقعی میرسید! معمولاً وقتی کسی خواب میبیند، دائم هر شب همان را تکرار نمیکند! چرا نباید صحبتش را ادامه میداد؟ «چطور مگه؟!»
بنظر میآمد که آن روح به سختی میتواند پاسخ دهد: «چطور مگه؟!»
«آره! چطور مگه؟!» ریموند همانقدر به روح اعتقاد نداشت که به آدمفضاییها اعتقاد نداشت، یا به اینکه در اعماق اُقیانوس، تمدنی هوشمند از یک امپراطوری وجود دارد!
«از شدت افسردگی میمیری.»
«چی؟»
«داری یه زندگیِ بیمعنی رو طی میکنی.» در صدای آن روح، صمیمیتی خالصانه وجود داشت، «همش کار میکنی، کتاب میخونی، دوباره کار... دوباره کتاب! زندگی که همش اینا نیست. توی همین کتابی که تازه از دیکنز خوندی، باید درک کرده باشی که تو هم این فرصت رو داری تا زندگیت رو تغییر بدی. اگه بتونی راسراسی زندگیت رو عوض کنی، منم دیگه هر شب اینجا نمیام.»
«اما جنابِ روح...» نمیدانست که باید از چه واژهای برای توصیف این روح استفاده کند! آنهم روحی که آیندهی خودش بود. آیا باید او را هم ”ریموند“ خطاب میکرد؟ یا همان روح کافی بود؟! دیگر چه کلمهای برای یک مُرده وجود داشت که مؤدبانه باشد؟ دست آخر هیچ کلمهای مناسبتر از ”روح“ پیدا نکرد، «شما قراره دوست صمیمی من باشین؟»
روح با صدایی اندوهبار گفت: «خوب، من هر شب میام پیشت تا روزی که تو از دنیا بری.»
ریموند سرِ جایش کمی جابجا شد و کمی فکر کرد. برای خودش کمی دیگر از آن نوشیدنی سنگین و گیجکننده ریخت، در واقع سومین لیوان آن شب بود. پس از چند لحظه که انگار هر چه فکر میکرد، به جایی نمیرسید، گفت: «حالا من باس چکار کنم؟»
روح نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. ساعت یازده شب را نشان میداد: «فردا ساعت هفت بعد از ظهر، آماده باش.»
ریموند احساس میکرد که کسی دارد مغزش را مُچاله میکند. انگار که این رویا هم داشت به پایان میرسید اما او همچنان همانجا نشسته بود. ساعت کمی از سهی صبح گذشت و او همچنان بر روی صندلیاش نشسته و به جاییکه آن روح ظاهر میشد، نگاه میکرد گرچه دیگر روحی آنجا دیده نمیشد.
آیا این هم بخشی ار رویاهایش بود؟ بخشی از یک توهم؟ یک نسخه از کتاب ”سرود کریسمس“روی دستهی صندلی دیده میشد، یک لیوان خالی نیز جلوی شومینه قرار داشت. انگار که کسی با چکش بر روی مغزش میکوبید و دهانش پُر از پشم و تُل قالی شده بود!
فردای آن شب، بعد از ظهر، مانند همیشه برای خودش چای درست کرد، کمی خانه را مرتب نموده و جلوی تلوزیون نشست. پس از آن دوباره کتابی را در دست گرفت.
رأس ساعت هفت، پرتویی از نور روحی سپید، درست زیر پنجره بر روی صندلی نشسته بود.
صدایی در ذهنش گفت: «آمادهای؟»
ریموند تقریباً از روی صندلیاش پرید اما در نیمهی راه، نیمخیز ماند! این دیگر نمیتوانست وهم و خیال باشد زیرا آن روح درست طبق قولی که داده بود، داشت رفتار میکرد. شاید دیشب بخاطر بیش از حد نوشیدنی سنگین خوردن، میتوانست حدس بزند که این روح واقعی نیست اما امشب دیگر چیزی که او را گیج کند، کوفت نکرده بود!
روح با اشارهی انگشت از ریموند خواست تا دنبال او حرکت کند: «بجنب، باس بریم بیرون.» او نیز از جایش بلند شد و دنبال آن روح به راه اُفتاد، انگار که دیگر از خود ارادهای نداشت، به طرف در خروجی اتاق نشیمن رفت، درست مانند ماهی سالمون که به هنگام فصل تخمگذاری، بیاراده به سمت بالای رودخانه و برخلاف جهت آب، شنا میکند.
به محض آنکه از درِ جلویی خانه بیرون رفتند، بجای آنکه وارد خیابان شود، وارد یک معجونفروشی شلوغ و پُر سر و صدا شد!
در طول معجونفروشی گام برداشت و به جایی رسید که افرادی با سن و سال مختلف ایستاده بودند. بیشتر آنها قیافههایی خجالتزده و مغموم داشتند.
ریموند از آن روح پرسید: «اینجا دیگه کجاست، جناب روح؟» او عادت نداشت پا به جاهای شلوغی مانند این معجونفروشی بگذارد. بنظر میرسید که هیچکس را در آنجا نمیشناسد. تنها کسانی که او میشناخت، همکارانش بودند، اگر یکی از آنها را میدید، حتماً میشناخت. اما اینجا، همهچیز برایش غریبه بود. احساس میکرد دارد جایی خیالی راه میرود، جاییکه در آن احساس امنیت نمیکرد.
روح به او گفت: «فقط یه معجونفروشیه! مردم میان اینجا تا با هم آشنا بشن و یه گپی بزنن.»
بیشتر افراد داشتند دو به دو با هم حرف میزدند. همهی آنها به همان سادگی ریموند بودند، قیافههایی که در آنها چندان خودباوری دیده نمیشد. انگار که خودشان را آدمهای حقیری میدیدند. هر یک از آنها در کنار فرد دیگری ایستاده بود، مردان در کنار مردان، و زنان در کنار زنان، هر یک در تلاش بود تا از نظر روحی و روانی، از دیگری تأیید و تحسین بشنود. روح با حالت روحیهبخشی گفت: «اینجا همه به بهانهی یه نوشیدنی میان تا با هم حرف بزنن.»
اِی وای! تازه ریموند یادش آمد که با خودش پول نیاورده است!
تا آمد حرف بزند، روح وسط باز شدنِ دهانش پرید و گفت: «جیب سمت راست.»
ریموند دستش را در جیب سمت راستش کرد و دو اسکناس بیست پوندی را بیرون کشید. این مُشکل برطرف شد! و اما مُشکل بعدی؛ حالا چی کوفت کنیم؟ نگاهش بر روی قفسهی نوشیدنیها غلتید تا اینکه به آینهی کنار قفسه رسید. یک لیوان بزرگ از یک نوشیدنی سبُک سفارش داد. مزهاش چندان بد نبود. بنابراین رو به جناب روح کرد تا از او نیز بپرسد چیزی میل دارد یا نه. دهانش را باز کرد که ناگهان به یاد آورد که ارواح نمیتوانند چیزی بنوشند.
در حالیکه داشت مقداری از نوشیدنی که دُور دهانش مالیده بود را میلیسید، پرسید: «خُب، جناب روح، حالا چی؟»
«خوب، همه میان اینجا تا با هم حرف بزنن و یه آشنایی پیدا کنن. یه نگاه به اطراف بنداز، ببین کسی هست که از قیافهش خوشت بیاد؟»
ریموند نگاهی به سرتاسر معجونفروشی انداخت. تعداد زیادی خانم هم بودند که لباسهایشان چندان زیبنده نبود بنابراین در ذهنش آنها را خط زد. خیلی از آنها هم زیادی برای او نوجوان بودند، گرچه بدش نمیآمد کمی به آنها زُل بزند. چشمانش دُوری زدند و به گوشهی معجونفروشی رسیدند. تعدادی در آن گوشه بودند که بنظر میرسید چندان آدمهای وراجی نیستند. دو خانم نیز دیده میشدند که بنظر میرسید هم سن و سال ریموند باشند.
برای آنکه بتواند با آنها آشنا شود، به طرفشان رفت تا سرِ حرف را باز کند. هنوز کاملاً به آن دو نزدیک نشده بود که یکی از آنها از جایش بلند شد و به طرف میز اصلی معجونفروشی رفت تا برای خودش چیزی سفارش دهد. روح در گوشش زمزمه کرد: «بهش تعارف کن که یه نوشیدنی واسش بخری.»
هنوز حرف نزده بود که احساس کرد گونههای آن خانم از خجالت سرخ شده است، انگار میدانست که ریموند چه میخواهد بگوید! ریموند هم هول کرد و کلمات با سردرگُمی کامل از دهانش خارج شدند اما سرانجام حرفش را زد: «میگمآ، اِهِم! میشه من... یعنی اگه اجازه بدین... یه چیزی... یعنی یه نوشیدنی... واسهتون بخرم؟»
آن خانم لبخند زد، انگار لامپمهتابی زیر لُپهایش روشن کرده بودند، ناگهان رنگش عین روح سفید و درخشان شد! «بععله... که میشه! یعنی... شما خیلی لطف دارین. یه دونه نوشیدنیِ مارتینی[2]، ... لطفاً.»
تمام دست و پا و اعضای بدن ریموند شُل شد! با اعلام موافقت آن دختر، ریموند نیز در مقابل لبخند زد. یعنی دیگر برای خودش کسی را تور زده بود؟ برای آنکه خودش را معرفی کرده باشد، عین میخ به او نگاه کرد و گفت: «ریموند هستم.»
او نیز پاسخ داد: «اِما[3].»
«اون دوستتون چی؟ واسه اونم یه چیزی... یعنی یه نوشیدنی بگیرم؟»
آن خانم که انگار گیج شده بود، گفت: «کدوم دوستم؟»
«همونی که اونجاست... الآن پیش شما نشسته بود...» نگاهی به آن گوشه انداخت، اما انگار آن دختر ناگهان نیست شده بود! «یا خدا! همین الآن اونجا بود!» دوباره به آن دختر نگاه کرد تا شاید او حرفش را تأیید کند.
ناگهان متوجه شد که دیگر خبری از آن جناب روح هم نیست!
همهچیز درست سرِ جایش قرار داشت! جناب روح به او گفته بود که اگر زندگیاش را تغییر دهد، دیگر او را نخواهد دید! حالا او کسی را در زندگیاش داشت که زندگیاش را متحول میکرد!
[1]Raymond Vincent
[2] نوعی نوشیدنی بسیار قوی و سنگین
[3]Emma
فرار از آسایشگاه روانی
کابوس، تازه دارد آغاز میشود...
ریکی دسموند (Ricky Desmond) به هیچ وجه هیچ تعلقی به آسایشگاه روانی بروکلین ندارد. پدر و مادرش او را به اینجا فرستادهاند زیرا گمان میکنند که او بطور زنندهای منحرف است! و اینکه قابل اصلاح هم نیست. و البته خودِ ریکی هم میداند که هیچ روش درمانیای برای آنچه او دارد، یافت نشده است!
خیلی زود وقتی ریکی به آنجا میرسد، درمییابد که مقاومت در مقابل منش رفتاری خودش، تازه آغاز مشکلات اوست. شایعه شده است که مسئول آنجا از نوعی شیوههای درمانی استفاده میکند که همهی آنها ... چندان هم مهربانانه نیستند. میگویند که او قبلاً قصاب بوده، و یا اینکه او یک هیولا است! و اگر آن جیغهایی که ریکی از زیرزمین میشنود، یک نشانه باشند، پس این شایعات تنها مقدار کمی از حقایق فاجعهبار را دربر میگیرد! حالا با کمک پرستاری که او هم گمان میکند مانند ریکی در بروکلین گیر اُفتاده است، او باید تمام تلاشش را بکند تا پیش از آنکه در این آسایشگاه آخرین رمقهای عقلش را هم از او بگیرند، از آنجا فرار کند، یا شاید هم پیش از آنکه جانش را از دست بدهد!
داستان ”فرار از آسایشگاه روانی“ در واقع بسیار پیش از داستانهای ”آسایشگاه روانی، خلوتگاه و سردآب“ اتفاق میاُفتد، زمانی که این آسایشگاه به راستی برقرار بوده و تبدیل به سالنغذاخوری دانشجویان نشده است. این داستان نیز در واقع کتاب چهارم از این سری است که مخاطب را به شدت دچار ترس و دلهره میکند و میتواند برای آنانکه هنوز سه کتاب پیشین را نخواندهاند نیز جذاب باشد. همچنین کسانی که سه کتاب پیشین را خواندهاند، با خواندنِ این کتاب موارد بیشتری از رمز و رازهای این سری داستانها را در خواهند یافت.
داستانهایی از ارواح: کلیک کنید.
سردآب
گاهی بهتر است که گذشته را برای همیشه دفن کنیم!
سرانجام سال آخر دانشکده نیز به پایان میرسد. بعد از تمام ماجراهایی که دَن و اَبی و جوردن با یکدیگر داشتند، حالا دیگر وقت آن رسیده تا با اتومبیل یک سفر هیجانانگیز را در جاده تجربه کرده و در پایان این تابستان دیگر به آنچه که برایشان اتفاق اُفتاده است، فکر نکنند. اما وقتی به راه میاُفتند تا به دیدنِ عموی جوردن در نیواُرلئانز بروند، هر سه متوجه میشوند که کسی دارد در جاده آنها را تعقیب میکند. سپس دَن پشت سرِ هم پیامهایی را از طرف کسی در گوشیِ همراهش دریافت میکند که انتظارش را ندارد؛ کسی که در جشن هالووین گذشته مُرده است!
به مرور که کار ارتباط با آن غریبه جدیتر میشود، دَن به ناچار میپذیرد که تمام اتفاقات تابستان سال گذشته احتمالاً اتفاقی نبوده است، بلکه کاملاً بصورت برنامهریزی شده رُخ دادهاند، برنامهای که بر پایهی آن دَن وادار میشود تا با گروهی بنام ”هنرمندان استخوان“ ارتباط برقرار کند، افرادی که به شکلی شیطانی، مجذوب گروهی آدمکُش بسیار بدنام در زمان قدیم هستند. و حالا دیگر تنها اُمید دَن این است که به نوعی بتواند در آخر این سفر جادهای، زنده بماند.
در کتاب سوم از سری داستانهای ترسناک و دلهرهآور ”آسایشگاه روانی“ و ”خلوتگاه“، که از پرفروشهای نیویورکتایمز هستند، سه نوجوان با بررسی عکسهایی باز هم متوجه میشوند که کسی هنوز هم بین گذشته و حال دارد ارتباط برقرار میکند؛ کسی که هم بسیار باهوش است و هم یک دیوانهی شیطانی!
خلوتگاه
گذشته بازمیگردد تا آنها را شکار کند!
دَن و اَبی هنوز هم بخاطر اتفاقات آسایشگاه بروکلین در تابستان، دچار مشکلات عصبی و زخمهای روانیاند. اما انگار کسی هنوز هم میخواهد با ارسال عکسهایی از یک کارناوال قدیمیبرای آنها، همچنان وحشت را در وجودشان زنده نگه دارد. سرانجام دَن لیستی را دریافت میکند که محتوی اشاراتی مربوط به هم از خانههای متروکه است، خانههایی در شهری نزدیک به بروکلین، و بدین ترتیب او متعاقد میشود که تنها راه پایان دادن به این کابوس، یکبار برای همیشه، این است نشانههای دنبال هم را تعقیب نماید تا به نتیجه برسد.
اما وقتی دَن و دوستانش خود را به عنوان متقاضی تحصیل در یک آخر هفته معرفی میکنند، متوجه میشوند که نه تنها این کارناوال واقعی بوده است، بلکه همین الآن در محوطهی دانشگاه در جریان است! و از اینجاست که وحشت آغاز میشود...
در این داستان ترسناک و دلهرهآور که اِدامهی داستان ”آسایشگاه روانی“ نوشتهی مادلین روکس است و جمله پرفروشترین کتابهای شرکت انتشاراتی نیویورک تایمز میباشد، عکسهایی از یک کارناوال تابستانهی واقعی یافت میشود که به تعدادی نوجوان کمک میکند تا از داستان کسی که در میان گذشته و حال دارد زندگی میکند، سر در بیاورند، کسی که هم نابغه است و هم بسیار دیوانه و بیرحم!
داستانهایی از ارواح: کلیک کنید.
آسایشگاه
نوشته مادلین روکس
به محض آنکه وارد آن شوید، دیگر قادر به خروج نخواهید بود!
برای دَن کرافورد شانزده ساله، برنامهی آمادگی دانشکدهی نیوهمشایر یک فرصت فوقالعاده است تا تمام زندگیاش عوض شود. اما وقتی او وارد این برنامه میشود، درمییابد که اقامتگاه تابستانهی همیشگی را بستهاند و دانشجویان مجبورند تا در خوابگاه بروکلین بمانند، خوابگاهی گلنگی که بنظر میرسد هر لحظه ممکن است فرو بریزد، جایی که زمانی یک آسایشگاه روانی از یک بیمارستان بوده است. وقتی دَن و دوستان جدیدش، اَبی و جوردن، در سالنهای پر پیچ و خم بروکلین و زیرزمین مخفی آن چرخ میزنند، رازهای آزاردهندهای از آنچه دارد در آنجا میگذرد را کشف میکنند... رازهایی که دَن و دوستان جدیدش را به سوی گذشتهی تاریک این آسایشگاه هدایت میکند. آنها به زودی متوجه میشوند که بروکلین تنها یک آسایشگاه معمولی برای افراد روانی نبوده است و رازهایی هستند که دیگر نمیخواهند مدفون باقی بمانند.
آنها در حالیکه از ترس به خود میلرزند و قلبشان بیخ گلویشان میزند، عکسهایی را از آسایشگاه واقعی مییابند و همین ذهن آنها را درگیر اوهامی نه چندان واضح از ارتباط بین گذشته و حال میکند، اوهامی از دوستی و آنچه که از دیوانگی و نبوغ میتواند ذهن آنها را پُر کند.
از سایت https://www.hauntedrooms.co.uk
ترجمهی فرشاد قدیری:
1- تولهسگی در زیرزمین
مادرم از من خواسته بود که هرگز پایم را در آن زیر زمین نگذارم اما داشتم از فضولی میمُردم تا بفهمم این چه صدایی است که از زیرزمین میآید. بیشتر شبیه صدای زوزههای یک تولهسگ بود و من هم خیلی دلم میخواست این تولهسگ را از نزدیک ببینم بنابراین دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، در زیرزمین را باز کردم و به صورت پاورچین و با احتیاط وارد زیرزمین شدم. کمی که از پلکان پایین رفتم، نگاهی به داخل اتاقک زیرزمین انداختم؛ هیچ تولهسگی در آن اتاقک نیمهتاریک ندیدم. ناگهان مادرم با فریاد بلندی سرم داد کشید و از من خواست که برگردم.
تا آن وقت مادرم هرگز سر من داد نکشیده بود، بنابراین تمام تنم لرزید و از ناراحتی زدم زیر گریه. سپس مادرم از من خواست که دیگر هرگز دوباره پایم را به زیرزمین نگذارم و برای آنکه روحیهی بهتری پیدا کنم، یک کلوچهی خوشمزه به من داد که باعث شد کمی حالم بهتر شود.
بنابراین فراموش کردم تا از مادرم بپرسم که چرا آن پسری که در زیرزمین است دارد مانند تولهسگ زوزه میکشد! و اینکه چرا اصلاً دست و پا ندارد!
2- نانچیکو
وقتی دخترم تنها دو سال داشت، روزی او را دیدم که حلقهی دستمال کاغذی حولهای را در هوا میچرخاند، در واقع با نخی آن را بسته و با خود میکشید. از او پرسیدم که دارد چکار میکند. او گفت که میخواهد ”نانچیکو“ بازی کند.
کمی گیج شده بودم زیرا گمان نمیکردم که او اصلاً بداند نانچیکو چیست. از او پرسیدم که منظورش چیست و او هم گفت که آدام (Adam) به او گفته است که چطور یکی از آنها را درست کند و هر شب به او نشان میدهد که چگونه باید آنها را بکار ببرد.
در ادامه هم گفت که آدام از او خواسته است که همیشه تمرین نماید چراکه ممکن است روزی مجبور شود تا از خودش دفاع کند. راستش کمی ترسیده بودم اما از او پرسیدم که این آدام چه شکلی است. او هم پاسخ داد که قد بلندی دارد، موهایش بور است و چشمان آبیرنگی دارد.
او گفت: «مامان، تو خودت که میدونی آدام چه شکلیه، آخه میشناسیش! همونیه که از سردرد مُرد.» دیگر نتوانستم تحمل کنم و از اتاق بیرون رفتم.
میدانید، چهار ماه پیش از آنکه دخترم به دنیا بیاید، یکی از دوستان قدبلند و مو بور و چشمآبیام بخاطر ورم سرخرگِ مغزش در بیست و هفت سالگی از دنیا رفت، کسی که قرار بود با او ازدواج کنم! او از تکآوران ارتش بود و در کار با نانچیکو بسیار حرفهای عمل میکرد. اما دخترم هرگز او را ندیده و نمیشناخت، پس نباید با واکنش تندی او را میترساندم، یا دستکم باید میگذاشتم تا درسهایش را کامل فرا بگیرد تا بتواند از خودش دفاع کند.
3- یک نفر زیر تخت است
من پسرم را بر روی تخت گذاشتم و او پیش از آنکه بخوابد به من گفت: «بابا، میشه زیر تختمو یه نیگا بندازی که یه وقت یه هیولایی اونجا نباشه؟!» من نیز برای آنکه دل او را نشکنم، وانمود کردم که دارم با دقت به دنبال یک هیولا به زیر تخت او میگردم.
دولا شدم و نگاهی به زیر تخت انداختم که دیدم پسرم آن زیر است! پسرم بود، همانی که روی تخت خوابانده بودم! او نیز داشت با نگرانی و وحشت به من نگاه میکرد.
و بعد با صدای ضعیف، لرزان و نجواگونهای گفت: «بابا، یه نفر روی تختمه!»
4- صندلی
وقتی من و خواهرم، بتسی (Betsy)، کودک بودیم، برای مدتی با خانوادهمان در یک مزرعه زندگی میکردیم. عاشق این بودیم که در آن خانهی قدیمی، سرمان را در هر سوراخ سُنبهای فرو کنیم و از درختان سیب بالا برویم، درختانی که در پشت خانه کاشته بودند. اما آنچه که بیش از هر چیز دیگری توجه ما را به خود جلب میکرد، آن ”روح“ بود!
ما او را ”مامان“ صدا میکردیم آخه هم شبیه مامانمان اصلیمان بود و هم خیلی از ما مراقبت میکرد و هوای ما را داشت. گاهی اوقات من و خواهرم صبح از خواب بیدار میشدیم و میدیدیم که یک فنجان بر روی میز کوچک اتاقمان است، در حالیکه شب قبل، وقتی میخواستیم بخوابیم، آنجا نبود. ”مامان“ آن را آنجا میگذاشت چراکه میترسید تا ما نیمهشب تشنهمان شده و آب خوردن پیدا نکنیم! فقط مراقبت از ما برای او مهم بود.
در میان آن همه وسیلهی قدیمی و باستانی که در خانهی ما قرار داشت، یک صندلی کهنهی چوبی نیز بود که ما همیشه آن را پشت به دیوار اتاقنشیمن میگذاشتیم. هر وقت که حواسمان نبود، مشغول تماشای تلوزیون بودیم یا با هم بازی میکردیم، مامان به اندازهی چند سانتیمتر آن صندلی را جلو میکشید تا به ما نزدیکتر باشد. گاهی حتی آن را تا درست وسط اتاقنشیمن جلو میآورد. همیشه از اینکه آن را دوباره به نزدیکی دیوار برگردانیم، احساس ناراحتی میکردیم. زیرا مامان فقط دلش میخواست که نزدیک ما باشد!
سالها بعد، وقتی که ما دیگر از آن خانه رفته بودیم، من در یکی از روزنامهها مقالهای را در مورد یک خانهی روستایی قدیمی خواندم، در مورد زنی که تنها زندگی میکرد. او هر دو بچهاش را با شیر مسمومی که پیش از خواب به آنها میداد، به قتل رسانده بود! و سپس خودش را نیز به دار آویخت! در آن مقاله، عکسی از آن اتاقنشیمن نیز به چاپ رسیده بود، در حالیکه در وسط آن، همان زن خودش را با طنابی که از روی میلهای در سقف آویزان کرده بود، به حالت به دار آویخته دیده میشد.
زیر پای او، درست همانجایی که مامان همیشه آن صندلی چوبی را میآورد، همان صندلی چوبی قدیمی دیده میشد، درست در وسط اتاقنشیمن!
5- روحی در خانه
شب گذشته دوستم مرا به سرعت از خانه بیرون بُرد تا به تماشای یک کنسرت محلی در یک کافه برویم. وقتی چند لیوان نوشیدنی کوفت کردیم، متوجه شدم که گوشی همراهم در جیبم نیست. روی میز را نگاه کردم، روی پیشخوان کافه را گشتم، توالت را بررسی نمودم، و بعد از آنکه دیگر نااُمید شده بودم، از گوشی دوستم به گوشی خودم زنگ زدم.
بعد از آنکه دوبار زنگ خورد، یک نفر گوشی را جواب داد و با صدای دورگهی خُشکی، ریزریز خندید! صدایش طنین میانداخت، انگار که در یک سالن خالی داشت از تهِ گلویش میخندید. و بعد گوشی را قطع کرد. دیگر هر چه زنگ زدم، پاسخ نداد. با خودم گفتم که یک نفر آن را کِش رفته و من دیگر روی آن را نخواهم دید. بنابراین به خانه برگشتم.
ناگهان گوشیام را زیر تختم پیدا کردم، همانجایی که آن را گذاشته بودم! یادم رفته بود آن را با خودم ببرم!
ترجمه ی فرشاد قدیری
روزی دختر جوانی به نام لیزا (Lisa) مجبور بود تا پاسی از شب را به تنهایی در خانهشان سپری کند زیرا پدر و مادرش باید تا آخر شب کار میکردند بنابراین آنها برای آن دختر جوان یک سگ خریدند تا هم سرگرم شده و هم مراقب او باشد.
شبی لیزا صدای چکه کردنِ آب به گوشش خورد بنابراین از روی تختش بلند شد و به آشپزخانه رفت. شیر آب ظرفشویی را محکم کرد تا مطمئن شود که دیگر آب از آن نخواهد چکید و سپس به تختخوابش برگشت و دستش را به زیر تخت گرفت و آن سگ هم دست او را به نشانهی دوستی لیس زد.
اما باز هم صدای چکه کردن به گوشش خورد بنابراین دوباره از روی تختش بلند شده و این بار به حمام رفت. شیر آنجا را نیز سفت کرد و دوباره به تختخواب برگشت. باز هم طبق عادت دستش را به زیر تخت بُرد و آن سگ باز هم دست او را لیس زد.
اما باز هم صدای چکه کردن قطع نشد. این بار تمام خانه را زیر پا گذاشته و هر جا شیر آب دید، آن را با آخرین قدرتی که داشت سفت کرد تا مطمئن شود که دیگر چکه نخواهد کرد. سپس به تختخوابش بازگشت و باز هم دستش را به زیر تخت بُرد و آن سگ هم آن را لیس زد.
و باز هم صدای چکه کردن در سرش پیچید. این بار او خوب گوشش را تیز کرد و سعی نمود تا منبع صدا را پیدا کند. خیلی ناگهانی متوجه شد که انگار صدای چکه کردن دارد از کمد اتاق خودش میآید. بلند شد و با احتیاط به سمت کمدش رفت و بطور غافلگیر کنندهای هر دو لنگه در آن را باز کرد.
آن سگ بیچاره را از پاهایش آویزان کرده بودند، گلویش بُریده بود و خون از آن چکه میکرد. بر روی دیوار پشت سر سگ نیز نوشته بودند: ”انسانها نیز میتوانند دست شما را لیس بزنند!“
یک پرسش ویژه برای داستان
«پرسش اصلی داستان»، در واقع شالوده و بنیان داستان را شکل میدهد. در زندگی واقعی نیز چنین است. ما فقط زمانی رشد میکنیم که به یک پرسش سخت و دشوار رسیده باشیم و مصمم شویم تا پاسخ آن را بیابیم. داستانها، چنانچه نویسنده دارای افکار بلندی باشد، میتوانند بسیار مؤثر بوده و زندگی ما را متحول کنند. در واقع آنها به سؤالهای سخت پاسخ میدهند.
پرسشهای سخت، دقیقاً منظورمان چیست؟
پرسشهایی که پاسخ آنها، ما را با ضعفهایمان روبرو میکند و باید برای برطرف ساختن این ضعفها، از حاشیهی امن خود بیرون برویم را «پرسشهای سخت» گویند!
هری پاتر باید با ترسهای خود روبرو شود، رشد کند و انسانی واقعی شود و حتی در حالیکه میداند قادر به شکست دادن جادوگر قدرتمندی مانند ولدمورت نیست، باز هم خود را آمادهی روبرو شدن با او میکند.
جیبل نوجوان ضعیفی است. لاغر است و هیکل درشت برادرانش را ندارد. مانند آنها، خشن و بیرحم نیست، یا دستکم تا آن حد بیرحم نیست. هیچکس، حتی قویترین مردان قبیله نیز حاضر نیستند به توبیقات بروند زیرا کمتر کسی در طول تاریخ از آنجا زنده بازگشته است. او تصمیم میگیرد با این ترس روبرو شده و به آنجا برود تا از خدای حاکم در توبیقات، نیرو و قدرت بگیرد. او نژاد پرست است و میخواهد بردهای را قربانی کند تا خداوند به او تواناییهای لازم را بدهد اما سرانجام به خدا التماس میکند تا جان این بردهی وفادار را نجات دهد. او دیگر قدرت نمیخواهد.
رئیس پلیس قدرتمندی با یکی از رؤسای باند قاچاق مواد مخدر، دستش در یک کاسه است. آنها در تلاشی نافرجام سعی کردهاند که دُنکورلئونه را بکشند. حالا چطور میتوان از پسِ آنها برآمد؟ باید بر ترس خود چیره شده و این رئیسپلیس فاسد را کُشت، حتی اگر بعد از آن تمام پلیسهای آمریکا به دنبال او بیاُفتند.
دختری که در تمام زندگیاش مستقل بوده و هرگز مردان را جزو آدم حساب نکرده است، آیا حالا باید اعتراف کند که عاشق یک مرد کشاورز شده و نمیتواند بدون او زندگی کند؟ آیا عاشق شدن یک ضعف است و باید تاوان این ضعف را بدهد؟ او از دست خودش عصبانی است که چرا این مرد را دوست دارد! و اینکه حالا باید خطر کُشته شدن را نیز به جان بخرد. آیا این مرد تا این حد ارزش دارد؟
پرسشهای سخت، همان سؤالاتی هستند که حتی از مطرح شدنشان هم میترسیم. نویسندگان چیرهدست، این پرسشهای را در قالب یک داستان برای مخاطب خود مطرح میکنند، همانهایی که در زندگی واقعی ما هم مطرح هستند اما حاضر نیستیم با آنها روبرو شویم. اما خواننده جذبِ آنها میشود.
اما خواننده جواب میخواهد!
آیا نویسنده تا این خردمند هست که پاسخ درستی برای آنها داشته باشد یا فقط میخواهد یک داستان احمقانه را برای مخاطب خود گفته باشد؟! نویسنده نیز نمیتواند چیزی را به شما بدهد که خودش ندارد!
به همین دلیل است که حتی نویسندگان داستانهای تخیلی نیز به سفر رفته و ماجراهای واقعی تاریخ را با دقت میخوانند یا در مورد آنها پژوهش میکنند. برای همین است که گاه چند سال طول میکشد تا داستانی نوشته شود زیرا نویسندهی متعهد نمیخواهد پاسخی کلیشهای و یا رویاگونه به شما بدهد.
پس در ابتدا سعی کنید تا پرسش سختِ یک داستان را بیابید. چنانچه پرسش داستانی سخت نباشد، آن کتاب ارزش چندانی نخواهد داشت. تقریباً در تمامی پرسشهای سخت، پاسخِ آنها روبرو شدن با یک «ترس» است. ترسِ از دست دادن چیزی که با ارزش است تا رسیدن به چیزی که با ارزشتر است!
کامیاب و شادکام باشید.
فرشاد قدیری
وقتی به آخر خط میرسیم، تازه به سراغ کاری میرویم که از ابتدا باید میرفتیم. وقتی احساس میکنیم که دیگر نمیتوان پیش رفت، تازه سفر اصلی ما شروع میشود!
در بسیاری از داستانها از همین تکنیک برای ایجاد جذابیت استفاده میشود. این تکنیک در واقع اصلِ زندگی واقعی انسانها است. وکیلی از کار اخراج شده و دیگر حق وکالت ندارد. بنابراین به گوشهی دنجی رفته و شروع به نوشتن داستان میکند و ناگهان زندگی او دگرگون میشود.
زن و مردی که هر دو از عشق اول زندگیشان ضربهی خیانتکارانهی بدی را تجربه کرده و در انتقام نیز شکست میخورند. زندگی آنها به انتها رسیده است و ناگهان یکدیگر را پیدا میکنند و بجای انتقام، تصمیم میگیرند تا با هم به خوبی و خوشی زندگی کنند.
مردی که در اوج قدرت مدیریت خود قرار دارد و شرکتها برای به خدمت گرفتن او سر و دست میشکنند، به ناگهان در یک تصادف آسیب میبیند و دیگر نمیتواند تحرک سابق را داشته باشد. شغل، خانه، اتومبیل و همه چیز را از دست میدهد و وادار میشود تا در زبالهها به دنبال غذا بگردد و در پارکها، دور از چشمان نگهبانان، بر روی نیمکت بخوابد. او زندگی و تجارب جدیدی را آغاز میکند و به درک و خردمندی خاصی پی میبرد. حالا کتاب خردمندانهی او ملیونها دلار برای شرکتهای انتشاراتی میارزد و زندگی او را زیر و رو میکند.
جوانی رویای قهرمانی در رشتهی ژیمناستیک را با خود یدک میکشد. او چنان مهارتی پیدا کرده است که دیگر هیچکس شک ندارد که قهرمان المپیک بعدی، اوست. ناگهان در یک حادثه، تمام استخوانهایش میشکند و پس از شش ماه، در حالیکه دیگر المپیک به پایان رسیده است، از بیمارستان مرخص میشود. او باید برای همیشه رویای قهرمانی را کنار بگذارد. اینجاست که او برای اولین بار شروع به فکر کردن در مورد فلسفهی زندگی میکند و دیگر آن آدم سابق نمیشود.
در فیلم «در جستجوی خوشبختی»، نقش اول فیلم در جایی به فرزند خود میگوید: «یک جیب خالی، یک شکم گرسنه و قلبی شکسته، اینها بهترین درسهای زندگی را به تو میآموزند.» در واقع از پایان یک دوره از زندگی حرف میزند، پایانی که خودش نیز زمانی به همان نقطه رسیده بود، «هرگز اجازه نده که کسی بهت بگه ”نمیتونی!“، حتی خودِ من!»
در داستانها، نقاط بحرانی بیشترین جذابیت را ایجاد میکنند. در این نقاط است که نقش اول داستان، همیشه یک چیز با ارزش را از دست میدهد؛ پول، عزیز، آبرو، قدرت، سرزمین، هویت، آزادی، سلامتی و هر مورد با ارزش دیگری. حال او به آخر خط رسید و خوانندهی داستان از خود میپرسد: «حالا چی؟!» و در همین نقطه است که او جانِ دوبارهای مییابد و سفر دیگری را آغاز میکند.
فلسفهی «به آخر خط رسیدن»، ریشه در زندگی واقعی ما انسانها دارد و همیشه برای خوانندگان جذاب است.
چرا یک نفر به ناگهان تصمیم میگیرد تا عرض دریای مانش، بین انگلستان و فرانسه، را شنا کند؟! چرا ناگهان دو نفر سفری با پای پیاده، از شمال به سمت جنوب ژاپن را آغاز میکنند؟! چرا کسی باید به ناگهان بخواهد، برای حفظ سلامتی خود، در حالیکه دهها کیلوگرم اضافهوزن دارد، از غرب تا شرق آمریکا را پیاده گَز کند؟! چرا بسیاری از افراد ناگهان دست به کاری میزنند که انگار عقلشان را از دست دادهاند؟!
فقط یک دلیل دارد؛ آنها به آخر خط رسیده و باید خود را محک بزنند!
دیگر پولی باقی نمانده است. عشق او، در چهرهاش هیچ جسارتی ندیده و دیگر این مرد برای او جذابیتی ندارد! او برای همیشه فرزند خود را از دست داده است! خانهای که روزی برای او حُکم تمام خاطرات زندگیاش را داشت، حالا دیگر توسط یک شرکت بزرگ و ثروتمندبالا کشیده شده است! دیگر تا آخر عمر نمیتواند به درستی گردنش را تکان دهد و باید از گردنبندهای مخصوص آرتروز استفاده کند. سرداری در جنگ شکست خورده و دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد. پدر از تمام برادران او نام میبرد تا در آینده یکی از آنها به عنوان جلاد شهر، جانشین پدر شود، اما نامی از او نمیبرد و این برای او یک ننگ غیر قابل تحمل است!
و حالا واکنش او است که داستان را شکل میدهد. آیا شکست را میپذیرد؟! یا دوباره از جایش بلند میشود؟! این همان نکتهای است که افراد نااُمید به خواندن آن نیاز دارند.
عملی جسورانه، به پدر ثابت میکند که او یک جلاد لاغر بیعرضه نیست. یک تصمیم عجیب، او را دوباره بر سر زبانها میاندازد. این بار بسیار هوشمندانهتر، کسب و کار خود را راه میاندازد و بسیار موفقتر از پیش عمل میکند. ناگهان با طرح نقشهای، دشمن را شجاعانه به عقب میراند و سرزمینش را آزاد میکند. به مرور، دوباره از جایش بلند شده و زندگی تازهای را آغاز میکند و خود الهامبخش زندگی دیگران میشود. او یاد میگیرد که در زندگی نکتههایی به مراتب با ارزشتر از قهرمانی المپیک وجود دارد.
اینها دقیقاً همان چیزهایی هستند که ما نیز در زندگیمان به آنها نیاز داریم؛ عملی جسورانه، شجاعانه، خردمندانه، دیوانهوار(!)، مقتدرانه، هوشمندانه، و گاه عجیب، که در قالب یک داستان میتواند بسیار تأثیرگذار بوده و حتی خوانندهی داستان را دچار تحول کند.
در واقع اگر داستانی نتواند در شما تحول ایجاد کند، به درد سطل زباله میخورد! داستان باید شما را به فکر وادارد، باید نگرش شما را از «آخر خط» و «قُر زدن به زندگی»، عوض کند و به سمت عملی «به درد بخور» ببرد.
آخرِ خطی وجود ندارد! فقط «شروعی دوباره» میتواند مفهوم اصلیِ «آخر خط» باشد.
کامیاب و شادکام باشید.
فرشاد قدیری
دور از مردم دیوانه: نوشتهی توماس هاردی (Thomas Hardy)
باتشیبا (Bathsheba) دختری زیبا، جوان، متکی به خود و مغرور است که مزرعهی خود را میچرخاند و به کسی احتیاج ندارد. اگر دست بر روی هر مردی بگذارد، هرگز جواب منفی نخواهد شنید. در واقع تمام مردان آرزوی وصال او را دارند اما او نمیخواهد آزادی و عدمِ وابستگی خود را از دست بدهد. او درست مانند مردان، با مشکلات مزرعه و زندگی خود دست و پنجه نرم میکند.
اما دستکم گرفتن نیروی عشق، کارِ هوشمندانهای نیست! سه مرد به ناگهان چنان عاشق او میشوند که دیگر حاضر نیستند جواب منفی بشنوند و خود باتشیبا عاشق یکی از آنها میشود. اما خیلی زود در مییابد که عاشق شدن چندان هم کارِ آسانی نیست! عاشق یک مرد شدن، دردسر دارد، درد به همراه میآورد و اشتیاقی خشونتبار را ایجاد میکند، اشتیاقی که زندگی بسیاری را به نابودی میکشاند.
***
وقتی خدمتکارش وارد اتاق شد، با حالت عصبیای به او گفت: «لیدی (Liddy)، قسم بخور که این سرجِنت ترُوی (Sergeant Troy) آدم بدی نیست! قسم بخور که آدم زنبارهای نیست و اونجور که مردم میگن، اهل کثافتبازی نیست!»
«اما خانم، من از کجا بدونم آخه؟! اگه یه وقت... یعنی خیلی حرف پشت سرشه...»
داد زد: «لیدی، اینقدر من رو شکنجه نکن! چرت و پرتهای مردم به جهنم! بگو که خیلی خوب میشناسیش و اون آدم خوبیه!»
لیدی، در حالیکه گریهاش گرفته بود، گفت: «من نمیدونم باید چی بگم، خانم؟ هر چی هم که بگم، شما باز عصبانیتر میشین!»
باتشیبا احساس کرد که زیادی تند رفته است و این خدمتکار بیچاره تقصیری ندارد. او آهی کشید و گفت: «من چرا اینقدر مردذلیل شدم؟! کاش هیچوقت ندیده بودمش! تو میدونی که چقدر دوسش دارم، لیدی! اما قسم بخور که به کسی نمیگی، لیدی! باشه؟»
لیدی به آرامی گفت: «این راز شما پیشِ من میمونه، خانم. قسم میخورم.»
دانلود فایلهای بسته آمادهچاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما همیشه دنبال این بودی یه جایی باشه تا راحت بتونی محتوای مطمئن با طراحی خوب را پیدا کنی؟ همیشه دنبال این بودی یکی کارهای محتوایی را ناظر به مسائل روز انجام بده و دغدغه تأمین محتوا را نداشته باشی؟ همیشه ... ...
دانلود فایلهای بسته آمادهچاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما همیشه دنبال این بودی یه جایی باشه تا راحت بتونی محتوای مطمئن با طراحی خوب را پیدا کنی؟ همیشه دنبال این بودی یکی کارهای محتوایی را ناظر به مسائل روز انجام بده و دغدغه تأمین محتوا را نداشته باشی؟ همیشه دوست داشتی ... ...
دانلود فایلهای بسته آمادهچاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما همیشه دنبال این بودی یه جایی باشه تا راحت بتونی محتوای مطمئن با طراحی خوب را پیدا کنی؟ همیشه دنبال این بودی یکی کارهای محتوایی را ناظر به مسائل روز انجام بده و دغدغه تأمین محتوا را نداشته باشی؟ همیشه ... ...
دانلود فایلهای بسته آمادهچاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما همیشه دنبال این بودی یه جایی باشه تا راحت بتونی محتوای مطمئن با طراحی خوب را پیدا کنی؟ همیشه دنبال این بودی یکی کارهای محتوایی را ناظر به مسائل روز انجام بده و دغدغه تأمین محتوا را نداشته ...
دانلود فایلهای بسته آمادهچاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما همیشه دنبال این بودی یه جایی باشه تا راحت بتونی محتوای مطمئن با طراحی خوب را پیدا کنی؟ همیشه دنبال این بودی یکی کارهای محتوایی را ناظر به مسائل روز انجام بده و دغدغه تأمین محتوا را نداشته باشی؟ همیشه ... ...
مجموعه 2 عددی طرح معرق خانه شامل 2 طرح معرق خانه: 1.طرح معرق خانه ویلا سلطنتی 2.طرح معرق خانه گوتیک دارای راهنمای اسمبل قطعات ابتدا نقشه ها را چاپ کرده و سپس به روی تخته انتقال داده و برش زده و با توجه به شماره گذاری قطعات و همچنین شکل کامل شده آن ، آنها را به هم ... ...
برنامه اکسل متره و برآورد،تهیه صورت وضعیت راه،راه آهن و باند فرودگاه سال1403: -تهیه اتوماتیک و خودکار متره و برآورد،صورت وضعیت در کمترین زمان فقط با وارد کردن شماره آیتم -تهیه ریز متره -تهیه خلاصه متره -تهیه خلاصه فصول -تهیه برگه های مالی و مالی کل -اعمال اتوماتیک ... ...
دانلود فایلهای بسته آمادهچاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما همیشه دنبال این بودی یه جایی باشه تا راحت بتونی محتوای مطمئن با طراحی خوب را پیدا کنی؟ همیشه دنبال این بودی یکی کارهای محتوایی را ناظر به مسائل روز انجام بده و دغدغه تأمین محتوا را نداشته باشی؟ همیشه ... ...
عنوان مبحث: سوالات نهاد مبحث دانش خانواده و جمعیت (بخش اول) همراه با پاسخ شامل: 9 جلسه تعداد صفحات: 11 سوالات و جواب ها بصورت تایپ شده با فونت استاندارد می باشد که قابلیت سرچ در زمان آزمون را دارد سوالات ترم جدید همراه با پاسخ برای نمره 19 به بالا فرمت: pdf ... ...
کتاب صوتی کتاب_واپسین_گفتار ( یا عالم اوراسینا) ازاسپالدینگ_نویسنده_کتاب_معبدسکوت ... ...
عنوان پاورپوینت: دانلود پاورپوینت اثرات روانی خنده درمانی فرمت: پاورپوینت قابل ویرایشتعداد اسلاید: 20پاورپوینت آماده ارائهفهرست مطالب:مقدمهخنده درمانی چیستاهمیت لبخندآثار مثبت خندیدنفواید جسمانی خنده و... ... ...
پاورپوینت کامل فصل سوم ریاضی چهارم ضرب و تقسیم(همراه با حل تمارین) این محصول قابل ویرایش با فرمت pptx در 68 اسلاید آماده و قابل ارایه می باشد. در صورت شخصی سازی میتونین به واتس آپ شماره ای که زیر درج شده پیام بدین واستون اوکی میکنیم مزایای استفاده از ... ...
سکس آنان كه با سكس مخالف هستند زودتر به انزال میرسند، زیرا ذهن منقبض آنان عجله دارد تا از شر آن خلاص شود. پژوهشهای معاصر چیزهای بسیار تعجبآوری را میگویند، حقایق شگفتآور. برای نخستین بار، مسترز و جانسون Masters and Johnson در مورد آمیزش عمیق جنسی مطالعه علمی انجام ... ...
دانلود فایلهای بسته آمادهچاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما همیشه دنبال این بودی یه جایی باشه تا راحت بتونی محتوای مطمئن با طراحی خوب را پیدا کنی؟ همیشه دنبال این بودی یکی کارهای محتوایی را ناظر به مسائل روز انجام بده و دغدغه تأمین محتوا را نداشته باشی؟ همیشه ... ...
دانلود آزمون هوش وکسلر کودکان| راهنمای اجرا، نمره گذاری و تفسیر و نکات + نمونه جرا شده و فرم های پرسشنامه مجموعه فایل pdf-word-ppt مجموعه فایلهای کاربردی در زمینه آزمون هوش وکسلر کودکان برای شما کاربر گرامی گردآوری شده است. این مجموعه شامل 14 فایل مختلف با فرمت های ppt , ... ...
تعداد صفحات: 11 نوع فایل: WORD + فایل هدیه: نمونه مصاحبه تشخیصی افسردگی و اعتیاد (8صفحه) فهرست مطالب: شرح حال (مشخصات، علت ارجاع، شکایت عمده، مشکلات موجود و ...) معاینه وضعیت روانی تشخیص مصاحبه بخشی از متن فایل: م: خوابت چطوره؟ ب: زیاد خوب نیست، اگار ... ...
عنوان پاورپوینت: دانلود پاورپوینت کیست هموراژیک تخمدان و درمان آن فرمت: پاورپوینت قابل ویرایشتعداد اسلاید: 27پاورپوینت آماده ارائهفهرست مطالب:مقدمهکیست تخمدان هموراژیک چیستانواع کیست هموراژیککیستهای فولیکولارکیستهای لوتئالعلائم کیست هموراژیک علت کیست هموراژیک عوارض کیست ... ...
دانلود پاورپوینت در مورد [سلول های بنیادی] - شامل 4 فایل مختلف - قابل ویرایش و ارائه - ppt شامل 4 فایل پاورپوینت سلول های بنیادین به زبان ساده: 1. 33 اسلاید: تاریخچه سلول های بنیادی / تعریف سلول های بنیادی / ویژگی های سلول های بنیادی / گونه های سلول بنیادی / انواع سلول ... ...
عنوان پاورپوینت درسی: دانلود پاورپوینت بازسازی ویرانه ها درس 22 مطالعات اجتماعی پایه پنجم فرمت: پاورپوینت ppt تعداد اسلاید: 19 پاورپوینت قابل ویرایش با محیط حرفه ای منطبق با آخرین تغییرات مطالب و رئوس کتاب درسیبکارگریی افکت ها، تصاویر و اشکال متحرک بسیار ... ...
این فایل پاسخ تمامی سوالات مبحث ازدواج آری یا خیر؟ (آنچه قبل از ازدواج باید بدانیم - بخش دوم) می باشد. تعداد جلسات : 4 فایل منطبق با اخرین تغییرات سوالات می باشد و با استفاده از آن نمره 20 را در همه جلسات این آزمون کسب خواهید کرد . ...
عنوان پاورپوینت: پاورپوینت بازی زندگی است درس 17 تفکر و سواد رسانه ای پایه دهم فرمت: پاورپوینت pptتعداد اسلاید: 26 پوشش کامل درس همراه با پاسخ فعالیت ها پاورپوینت قابل ویرایش با محیط حرفه ای منطبق با آخرین تغییرات مطالب و رئوس کتاب درسی فونت ... ...
دانلود مجموعه 4 عددی طرح جنگنده شامل 4 طرح معرق جنگنده : 1. طرح معرق جنگنده تایفون 2.طرح معرق جنگنده چند منظوره 3.طرح معرق جنگنده حامل 4.طرح معرق جنگنده هریر دارای راهنمای اسمبل قطعات ابتدا نقشه ها را چاپ کرده و سپس به روی تخته انتقال داده و برش زده و با توجه به ... ...
قالب آماده رنگی پلاک خودرو word مناسب برای چاپ روی برگه A3 ... ...
دانلود حل المسائل [طراحی و تحلیل آزمایش]: ویرایش هشتم - داگلاس مونتگومری ( 8 ) - زبان انگلیسی - pdf Solutions Manual for Design and Analysis of Experiments – 8th حل تمرین های کتاب طراحی و تحلیل آزمایش ویرایش 8 فصل های 2 تا 15 814 صفحه pdf ... ...
نوع فایل: power point فرمت فایل: ppt and pptx قابل ویرایش 12 اسلاید قسمتی از متن پاورپوینت: بخش 18 تعیین نوع کسب و کار کسب و کاربه تمامی فعالیت های تولیدی، خدماتی، خرید و فروش کالا ها با هدف سودآوری، کسب و کار گویند. فروش و انتقال کالا ها و ... ...
نوع فایل: power point فرمت فایل: pptx قابل ویرایش تعداد اسلایدها: 43 اسلاید تصویری از پاورپوینت: این پاورپوینت آموزشی، جذاب، قابل ویرایش، کاملا منطبق با کتب درسی و با تعداد اسلاید ذکر شده تهیه و تنظیم شده است. با بکارگیری نمودار ها ، تصاویر جالب و جذاب و دسته ... ...
دانلود حل المسائل کتاب انتقال حرارت هدایتی دیوید هان و نجاتی اوزیشیک David Hahn تعداد صفحات : 574 فرمت: PDF + دستنویس زبان: لاتین ویرایش: سوم عنوان لاتین: Heat Conduction نویسندگان: دیوید هان و نجاتی اوزیشیک David Hahn - Necati Ozisik این حل المسائل، کل فصل های ... ...
طرح معرق کشتی هانسیاتیک دارای راهنمای اسمبل قطعات ابتدا نقشه ها را چاپ کرده و سپس به روی تخته انتقال داده و برش زده و با توجه به شماره گذاری قطعات و همچنین شکل کامل شده آن ، آنها را به هم وصل کنید. در دو فرمت : jpg و PDF تعداد صفحه :4 عدد ... ...
حل المسائل کتاب معادلات دیفرانسیل و مسائل مقدار مرزی دیپریما و بویس ویرایش نهم William Boyce تعداد صفحات: 752 فرمت: PDF زبان: لاتین ویرایش: نهم عنوان لاتین: Elementary Differential Equations and Boundary Value نویسندگان: ریچارد دیپریما و ویلیام بویس William Boyce, ... ...
اقتصاد یا ترازمان به یک نظام اقتصادی در یک یا چند منطقه جغرافیایی یا سیاسی خاص اطلاق میشود و در برگیرنده تولید، توزیع یا تجارت و مصرف کالاها و خدمات در آن منطقه یا کشور میباشد. یک اقتصاد مجموع کل ارزش معاملات میان فعالان اقتصادی نظیر افراد، گروهها، سازمانها و حتی ... ...
اگر به یک وب سایت یا فروشگاه رایگان با فضای نامحدود و امکانات فراوان نیاز دارید بی درنگ دکمه زیر را کلیک نمایید.
ایجاد وب سایت یامحبوب ترین ها
پرفروش ترین ها
پر فروش ترین های فورکیا
پر بازدید ترین های فورکیا